-


Monday, December 30, 2002

خيلی سخته که جای دست های سياه و رد پای گل آلود گذر خودت رو در چهره غمگين يه نزديک ببينی و ديگه نه هيچ منطق و نه هيچ حسی رو باقی گذاشته باشی که بشوره و ببره يا برگرده و عوض کنه
***
کاش تا قبل از اين لحظه هيچ جا نشونه ای از عبورم نبود...



........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

تمام شدنها گاهی هم شيرينند اما ته مزه تلخ را هميشه دارند .
دور شدن از آدم هايی که خيلی دوستشان نداری هم حتی ته دلت را خالی می کند از نبودنشان ...نمی دانم ترس از تنهايی است ؟ ترس از تغيير يا عادت به سکون!
دور شدن از وابستگی ها که ديگر گفتن ندارد...
ترک کردنها و تمام شدنها حتی اگر لازمه آغازهای زيباتر و روشن تر هم باشند هميشه لحظات آخر يادمان می آورند که خوب نگاه کنيم, عميق نفس بکشيم و طولانی تر حضور داشته باشيم .... و گاهی حتی آغاز را هم نخواهيم.
تمام شدنی ها تمام می شوند حتی اگر در قله سرخوشي خيال کنيم که نميشوند
زمان ,بزرگ شدن, عوض شدن موقعيت ,شرايط جديد, آينده متفاوت تيغ هايی به مراتب برنده تر از مسافت هستند که جنگيدن فقط فرصت بودن را می گيرد...
اما تمام شدنی ها ديرتر تمام می شوند اگر به نون پايان کمتر فکر کنيم...
***
کمتر فکر کنيم
کمتر فکر کنيم
پس من چرا نمی تونم؟



........................................................................................

Friday, December 27, 2002

راستی همه اونهايی که مجبور شدين امروز اسم های خودتون رو با صدای نکره و سرما خورده من بشنويد : والا من بی تقصيرم !
اسم همه رو خوندم؟! همه N ساعت اينترنت نا محدود زمانی مکانی حجمی کيلو بايتی رو از دستان مبارک من گرفتند؟! مبارکتون باشه فقط خوب و سالم استفاده کنيد لطفا !من يه جورايی بابت اين همه بخشش احساس مسئوليت ميکنم!!!!!!!
حلاصه اونايی که رفتين يا نيومدين بدونين که از دستتون رفت!!!!!



يه جورايی گيجی و بی خيالی تب رو دوست دارم
باعث ميشه فکرهايی که معمولا خيلی نگران کننده هستند و هيچ وقت ولت نمی کنند تبديل به دلقک هايی از خودشون بشن
آره گفتم تب رو دوست دارم اما نه ديگه اينقدر طولانی!



........................................................................................

Tuesday, December 24, 2002

صبح که بيايد
ديگر يادت نميايد که شب بوده ,سکوت وتو
صبح که بيايد
نور می پاشد و سايه ها دراز می کشند تا ديوار
صبح که بيايد
ديگر سايه نيستی و خيال
صبح که بيايد
همه تنهايی حل می شود در همهمه

بامداد بر اين باور است
که بنا به پاسداری دريا
تا سا حل دور اميدی هست
فانوس روشنی هم هست.
ما از بازماندگان مجبور عصر آينه ايم
شکسته شدن عادت عجيب شاخسار ستاره است


صبح که بيايد
عادت غروب شکسته می شود با همه سرخی اش
پس صبح که شد بمان منتظر خورشيد تا باز سرخی و شب و سايه به وسعت شب

من از هی بدانيد اين همه راه
هيچ منزلی ازاين کوچه را در نخواهم زد



........................................................................................

Monday, December 23, 2002

وقايع اتفاقيه:
يه دختر شيک و آروم کنارم تو تاکسی مجله می خوند مثل اينکه از يه بخش مجله خوشش اومد و لبخند زنان جديتش بيشتر شد يه دفعه بر گشت طرف من
-اينجا رو نگاه کن : مردها چی فکر کردند؟! اگه يه ذره ديگه سر به سر زنها بذارن زنها هم لج مي کنن و فقط کافيه تصميم بگيرن پسرهاشونو جور ديگهای تربيت کنن!
و من مجسمش کردم در حال توبيخ کردن پسرش به جای همه عناصر مذکری که يه جورايی از دستشون کشيده!
خندم گرفت!
-چرا می خندی؟!
-والا ...مگه لشکر کشيه؟
- خوب راست ميگم همين برادر خودم...
قبول که يه ذره تحليلش ميلنگه اما نتيجه گيريش غلط نيست که از ماست...



پاتو از در خونه بيرون نذاشتی که يه سوزی تا عمق استخونت نفوذ می کنه ناخود آگاه چند قدم عقب می ری ,حتی شايد دری رو که باز کرده بودی می بندی
زيپ ژاکتت رو تا بالا می کشی و سرتو تو يقش فرو می بری و آروم قدم اول رو بر می داری ! چند قدم که برداشتی تازه از سوز خوشت می آد ,سرتو بيرون می آری و قدمهای بلند بلند بر می داری‌...
همش همينه نه؟ اين سرماست,باقی زندگی!



........................................................................................

Friday, December 20, 2002

يه ويروس فسقلی افتاده به جونم و حتی اجازه نميده انسجام يه جمله رو از فاعل تا فعل حفظ کنم چه برسه به يه فکرو سرو سامون دادن!
می خواستم از همان هميشگی بگم و پانته آ بهرام
می خواستم از در به دری و آواره بودنمون بگم و اينکه آخه تا کی قراره توپ بازيه قدرتها باشيم؟!
(با اينکه مشت به ديوار کوبيدنه اما از نشستن و نگاه کردن مفيدتره : اينجا رو امضا کنيد.)
می خواستم بگم هيچی مثل با همفکر و هم زبون بودن آدمو اميدوار نمی کنه...
اما فقط اينو می گم که اگه آب دستتونه بذارين زمين و برين همان هميشگی رو در تئاتر شهر ببينيد خيلی بيشتر از اونی که فکر کنيد حرف دل داره که خيلی هم خوب و يک دست روايت ميشه.



........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

-می دونی ....يه جورايی....احساس می کنم ته دلم خالی شده...
-خوب حتما خوب غذا نخوردی!
-!!!!!
***
وقتی بهت می گم بهتره نگی و خونده بشی ( گاهی هم نشی) بهتر از اينه که بگی و مات بمونی! گوش نکن! هي بگو!



........................................................................................

Tuesday, December 17, 2002

شيرين ترين مزه دنيا
شادی آور ترين حس دنيا
روشن ترين نور دنيا
رقصنده ترين رويای دنيا
بلندترين حس نگفته
فقط و فقط وقتيه که بدون اينکه بگی خونده شده باشی.
يک کوه آرامش آفتاب همراهت






اگه ديدين يکی مدتهاست با يه لبخند مليح بهتون خيره شده اين احتمال رو هم بدين که ممکنه طرف کشته شما نباشه که اگه بهش سلام کنين قطعا يه ذره نگاهتون ميکنه و فوقش ميگه هان؟!
اگه ديدين يکی از کنارتون رد ميشه و دستهاشو تو هوا تکون ميده و گاهی هم بلند ميگه نه! بعد يهو شروع مي کنه به black cats خوندن(مکان خيابون خلوت ولی عصر!) , به عقلش شک نکنيد!
اممممم .... اگه خواستين هم شک کنين ,من تضمين نميدم!
اگه شنيدين يکی کل دارايی موجودش ۵۰۰ تومانه که اونم دوستش داده که يه جوری بره خونه بعد موقع پياده شدن از تاکسی همه رو تقديم راننده ميکنه و ميره! نگران نشين چون نه فقط راننده که اهل محل هم صدا فرياد ميزنن خانوم ! که مجبور نشه راه باقيمونده رو با خط ۱۱ بره!
اگه شنيدين يکی صبح ساعت ميذاره که کله صحر پاشه و دو تا نمودار بکشه ( بد بختي های همراه بماند!) و در کمال آرامش ديسکت رو جا ميذاره! فکر نکنين که مجبور ميشه کار ۲ ساعت رو نيم ساعته تو سايت دانشگاه ببنده!
من شنيده بودم يارو نخورده مسته! اما با جفت چشمای خودم نديده بودم!




........................................................................................

Sunday, December 15, 2002

همه ما
محکومان بی وکيل همين کلمات ساده ايم
تنها پيادگان بی خبر از عطر آسمان
بخشوده خواهند شد.
.
.
تو چرا چمدانت را بسته ای؟
علی صالحی



........................................................................................

Saturday, December 14, 2002

دلم می خواد بگم آره خوبم و خوب باشم
دلم می خواد وقتی‌بيدار شدم اولين جمله ای که به ذهنم ميياد اين نباشه : چه خواب افتضاحی
دلم می خواد وقتی ميگم می گذره باورم بشه که می گذره
دلم می خواد بايستم و فقط نگاه کنم
دلم مي خواد ديگه هيچ سرگيجه ای همرام نباشه
دلم می خواد...
نه دل من هيچی نمی خواد فقط می خواد ساکت باشه !
ساکت باش



دلم تنگ شده...
-امتحان سه شنبه رو يادت رفت! ۱۰ فصله!! چند تاشو خوندی؟ پس بپر سر کتاب!
دلم تنگ شده...
-امممممممممم.... اصلا تا حالا فکر کردی به اينکه مرغ اول بوده يا تخم مرغ؟!
دلم تنگ شده...
-تا حالا اون جوجو رو بهت نشون داده بودم؟؟ اوناهاش... خوب حالا يه نگاه بنداز شايد بود!
...
-خوب چرا چپ چپ داری قورتم ميدی ! اصلا يه جک بگم... گوشتو بيار روم نميشه بلند بگم! ..
....
-اههههههههه بد عنق! اصلا به درک! بشين تا بياد!
دلم تنگ شده
تنگ شده
تنگ شده




........................................................................................

Friday, December 13, 2002

تا حالا خود خوری کردين؟
از من که همشو جويدم و ديگه پوستهاشم نمونده يه نصيحت به گوش بگيرين : امتحان هم نکنين بدجوری تلخه تازه هی‌بين دندونهای آدم گير می کنه
نخوريناااااااا از من گفتن بود !



........................................................................................

Thursday, December 12, 2002


جواب يه سری از سوالهام رو اينجا پيدا کردم , شما هم يه سری‌بزنيد :
قصد جدا سازی نيست دوستان، قصد برجسته کردن است. باورمان می کنيد؟ ما نياز به اين برجسته کردن ها داريم، ما نيا ز داريم تا فرياد هايمان را با هم يکی کنيم تا شنيده شويم



بهترين توصيف از فيلم دايره : دايره ....دايره..... دايره...

روايتی از تکرار دايره وار زندگی يک زن که با به هم وصل کردن چند ساعت از زندگی چند زن ساخته شده
تازه به دنيا آمده : زنی که صاحب فرزند دختری شده و فقط می شنود « ای وای قرار بود پسر باشه که!!!
۱۸ساله شده: دختر جوانی که از زندان فرار کرده و سرگردان شده ..خيابانها در انتظار اوست....
مادر شده: « پری!! تو که شوهر نداشتی! » همه راهها بن بست است , حتما هوسی برای لقمه نانی بوده !!!
گريان و ناتوان: بچه تا چند سالگی بزرگ شده او پول يک نخ سيگار هم ندارد! لازمه بپرسم : چطور چند ساله شده!؟
آواره و متهم: بعد از چند بوق با فرياد نگاه : «خسته شدم» صندلی‌ جلو ماشين «حاج آقا »سوار می شود
تنها : « اگه سوار نشم تو خرجمو ميدی؟! »
دريچه ای بسته می شود : چند زن اما يک زن , يک تلاش بيوقفه برای حقوق از سطح صفر!
من درد مشترکم ....





........................................................................................

Wednesday, December 11, 2002

راستی ديدين من هم آهو شدم؟!



........................................................................................

Tuesday, December 10, 2002

ستاره خوبه ! سو سو زدنش پيدا شدنش پنهان شدنش ...
اما نه اين ستاره ها !
قبلا نوشته ها ستاره ها رو پنهان می کردند , اما حالا...



وقتی ديدم که يه عده از بچه ها از طرف در می دوند ( بهتر بگم : فرار می کردند ) و يه عده ديگه که به زور وارد دانشگاه شدند دنبالشون می کنند که با مشت نشون بدن که هستن , يادم رفت که کجام, دانش گاه؟!
وقتی وسط سخنرانی ( که نه, تلاش برای نگه داشتن تريبون! ) چند نفر با مشت گره کرده و خون در چشم به سمت تريبون هجوم بردند و ثانيه ای بعد نشانی از سخنران نبود , يادم رفت که تحصن دانش جويی بود!
وقتی در صحن دانشگاه بين دانشجويان آرام و زمزه گر « يار دبستالی من ....» جمعی با صورت گره کرده و طنين يادآور غرش جنگ حرکت کردند , دنبال متجاوز گشتم
به مجسمه امير کبير , درخت های برافراشته و صورت های مصصم اطرافيانم نگاه کردم ,
هميشه بها پرداخت شده.



سلام
من برگشتم !
يعنی من که بودم
فقط فکر می کردم حيف که نمی تونم حرف بزنم
حالا هم که ميتونم ميگم کاش حرف داشتم!
برميگردم با يکی دو تا چيز تعريف کردنی ....



........................................................................................

Thursday, December 05, 2002

از اونجايی که من خيلی مودبم ! اومدم اعلام کنم که کامپيو تر نازنين من به مدت نامعلوم داره ميره هوا خوری!
کانال عوض نکنيد و با ما باشيد



........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

«... ليلا اينجاست, صدای پاشو می شنوی ؟ چقدر خسته ست...»
نمی دونم چرا ليالي وقتی اين جمله رو می گفت از ذهنم نمی ره؟!
***
چهار شنبه ها, حاتمی کيا و خاک سرخش حال خوبی داره



........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

تصميم داری يه کاری رو انجام بدی . پس به چيز ديگه ای فکر نمی کنی . فقط جلو رو نگاه ميکنی. از هيچ تلاشی هم نمی گذری . به همه درها می کوبی . همه راهها رو امتحان می کنی .
کم کم سنگها حرکت ميکنن و کو چيک و بزرگ پيداشون ميشه . اما هيچ کدوم تکون ندادنی نيستند. راهت رو باز می کنی.
درها بسته ميشن. پل ها خراب ميشن .
به خودت ميگي گذشته رو نميشه ساخت اما آينده رو ...
پس فقط هدف رو نگاه کن. تو همونی هدف هم...
***
اگر سنگها, پل ها, درها نشانه نيستند , سو سو نزدن چراغ که هست .
راه رو اشتباه اومدی...



........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

ماهی کوچکی با يک تنگ آب و خودش تنها بود .روزها و شبها تنگ را دور ميزد و دور ميزد . گاهی گوشه آسمان پنجره را می دزديد , و گذرِ گاه گاه پرنده ها را جايی در ذهنش حک می کرد . تنگ را دور می زد و چشم به پنجره و ماه و خورشيد و ستارگان داشت اما آنچه می ديد و می ماند عروج مرغان بود.

ماهی روزی چرخيد و چرخيد تا تنگ هم با او چرخيد. نه آسمان, نه ستاره, نه پرنده ,فقط پرواز...
***
حالا تنگ مانده و خاطره خالی ماهی تنهايی که روزی پرواز کردو در خورشيد گم شد.





ديده ها و شنيده ها حاکی از آنند که ميهمانانی آشنا آّمده اند و رفته اند ! :)
اما چرا اينقدر بی سرو صدا؟!
خوش اومدين اما ساکت و از پشت ديوار چرا؟!



........................................................................................

Saturday, November 30, 2002

يه وقتی هست که دلت می خواد خودت اصلا فکر نکنی .
يه چيزها يی هست که يادآوريشون اذيت می کنه, پس بقيه انجام ميدن تو هم از رو دستشون نگاه می کنی.
يه وقتهايی ميدونی درست ميگی , اما حاضر نيستی ده بار صد بار هزار بار تکرار کنی.
به نظرت چيزی ارزش بحث و شکستن و شکسته شدن داره که لطمه بزنه.
اونوقت می دونی کی چوب اين فکرتو می خوری؟!
يه جای بيخود و خنده دار!
يه کنکوره که باز داره تکرار می شه! ۴ ساعتي که هيچ خوبی رو يادآوری نمی کنه . پس برای پر کردن فرم ( به همين معلومی که به نظر مياد! ) ميذاری ببينی بقيه چی کار ميکنن . اما يه دست زور هلت ميده: زود باش! زود باش! . فردای «زود باش» ورق برمی گرده . يه جايی يه وقتی چرا يه جور ديگه سياه نشد!
و حالا تو پشيمونی
پس کی
کی
کی
کی وقتی به خودت ميای وسط يه گره دوستانه کور نشدی؟



........................................................................................

Friday, November 29, 2002

«اين دو تا خط بين ابروهای منو نگاه کن اينا نشون ميدن که من يا خيلی عصبی هستم يا خيلی فکر می کنم .
در حالی که سرم ثابته چشمم تو حدقه چشم خيلی مي چرخه اين ميگه يا من آدم هيزی هستم يا اينکه خيلی به اطراف توجه دارم
هی چشم چشم می کنی و اينور اونورو نگاه می کنی معنيش اينه که نگران چيزی هستی يا منتظری
گاهی نگاهت به يه نقطه خيره ميشه اون موقع ياد آرزوهات افتادی
اونا رو نگاه کن راه رفتنشونو نگاه کن مامان بابا هاشون حتی راه رفتن رو هم بهشون ياد ندادن هيچ نگرانی تو زندگی ندارن نمی دونن نداشتن يعنی چی‌
از لباسها رنگشون و انتخاب رنگها و مدل ميشه فهميد که برات مهم نيستن»

اينا رو من نميگم . يه مکالمه توی يکی از سريالهای تلويزيون بود .
از وقتی شنيدم دارم سعی ميکنم اينجوری تحليل کنم . نميشه يعنی غلط جواب ميده.
اما خيلی آسونه !راحت می شينی جلوی يه آدم تحليلش می کنی و خلاص! انگار يه مسئله هندسه حل کردی. زوايای متقابل به رأس!!!
خيلی غلطه! نيست؟



........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

نمی دونم امشب از چی بنويسم
اونقدر وسط دعوای اينا ( فکرها رو می گم) مشت و لگد نوش جان کردم که جرأت ندارم هيچ کدوم رو اول بگم :
اينکه هنوز راحت کلاس رو دودرمی کنم حتی اگه کلاس فوق باشه! خوب باشه! آينده رو کاملا به درک واگذار کردم ...
از چی بگم؟ از الواتی و گشت و گذار شبانه و موزيک موهن گوش دادن و حرفهای موهن تر زدن و تشويق کردن يک پرايد زبون بسته که تو می توووووونی از وسط يه درياچه تو راه درکه رد بشی و نصف شب قدر واسه يه ذره حليم خاموش نشی ( معنی جمله برگشت!!!)‌ البته اصلا خيط نشديم !
از اين بگم که به فاصله کمتر از چند ساعت از سنگ شدن شب قدر ( به واسطه پارا گراف قبلی و مخلفاتش!) برای اولين بار کلمه به کلمه جوشن کبير رو با ذره ذره وجودم حس کردم . تو يه جمع نه تايی خالص و پاک !
از اين بگم که دلم واسه کلاسهای زبان مدرسه لک زد و قتی خانوم افشار رو بغل کردم. که دلم پر کشيد واسه مدرسه... مدرسه.. مدرسه...
يا از اينکه بعد چهار سال هنوز باز خواست شديم برای دری که از پشت نگه نداشته بوديم و آ تيشی که نسوزونده بوديم!! .. خانوم به خدا ديگه از ما گذشت, ديگه به بچه هامون يآد داديم!!!!
يا از اين بگم که تو مهمونيه نتيجه تافل يه خانوم محترم اونقدر مسخره بازی در آورديم( يه چيز تو مايه های ترک ديوار رو ديدين؟! هر هرررررررر! ) که اشکها گم بشن يا حداقل ديده نشن وسط قاه قاه و گيجی ! اينقدر گيج باشی که هزار بار يه آدرسو غلط بدی و با جديت تمام زنگ بزنی به مغازه ای که بچه ها ازش تلفن زدن و بگی به به caller ID !! و سراغشونو بگيری‌ بدون اينکه متوجه چرند بودن مو قعيت باشی !!! به بچه ها نگفتم اما باور کنيد تنها چيزه مربوطی که به ذهنم رسيد اين بود: نيلوفر از کی برادر به اين گندگی داره!!!! واااااااااای چه قدر گيجی آخه!
از هيچ کدوم
فقط اومدم اينو بگم که
مريم! اين يک تهديد است :
من ديشب صدای آواز خوندنتو نشنيدم . موظفی سال ديگه هيچ جا نباشی جز همين جا!
خودخواهم؟! آره هستم!



........................................................................................

Tuesday, November 26, 2002

آدم بود و جاده. آدم می رفت و می رفت تا به تک درخت رسيد, از ديدنش خوشحال شد, دورش چرخيد ,گام هايش را سريعتر برداشت . تک درخت ديگر تک نبود آدم اميدوار شد و شروع به دويدن کرد . اطرافش فقط سبز بود... دويد.... دويد و دويد....

***
صحرا شروع شد. جاده مارپيچ بين شنها بود و آدم بود. آرام حرکت می کرد....آرام...آرام...
.
.
.
تک درخت پديدار شد...



........................................................................................

Monday, November 25, 2002

پنجره رو باز کن
يه نفس عميق بکش...
حالا چشمهاتو ببند...
هر وقت بارون رو روی صورتت حس کردی
چشمهاتو باز کن
دريا رو می بينی؟
***
من رفتم... بارون واسه سقف نبوده که هست...



........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

می پرسه : خودت چطوری ؟
- خوبم .
- نپرسيدم که اينطوری جواب بدی , چطوری؟
- سرم چرا درد می کنه؟
هوای تهران چرا کثيفه؟
چشمهام چرا چسبيدن کف سرم؟
تهرانيها چرا بد رانندگی می کنن؟
چرا بارون نمی آد؟
چرا تمرينهام مونده؟
روزها چرا ۲۴ ساعتند؟
چرا دور دنيا اينجوريه؟
-...
***
فرداش که مي آد يه دسته گل بزرگ نرگس دستشه . بوش اتاقو پر کرده. غرهامو گم کردم وسط اين همه نرگس...
مرسی....



........................................................................................

Thursday, November 21, 2002

داشتم سر تا پای اين نو رسيده رو نگاه می کردم که همه نتيجه ها به اين رسيد که : DELET !!! ... خانوم اون چماقو بذار رو زمين.. هول ورم ميداره..آ ها اينجوری خوبه الآن توضيح می دم:
اول بگم که همه چپ چپ نگاه کردنها به حق. خودو هم دارم با خودم تکرار می کنم که اااووووووهه حالا انگار نوبرشو آورده ..۱۰-۱۲ روز نوشته فکر کرده چه گوهری ريخته ...
لابد خيلی بی جنبم , جواب ديگه ای که نداره.. داره؟
حالا عرض کنم که:
۱- قطعا اين وبلاگستان به غرغر و ناله های جديد هيچ احتياجی نداره ... که درد جوونها و غريب ها و تنها يان خوب و شيوا گفته شده و هنوز هم گفته می شه ... پس من که حتی خودم هم خودم رو نمی شنوم بخونم بهتره.. من که تا حالا ساکت بودم از اين به بعد هم که ديگه اصلا بلد هم نيستم ...
۲- آدمی روايت می کنه که چيزی در ذهنش بجوشه,تو زندگيش يه مصداق, نشانه و تعريف پيدا کنه که از تجربه کردن يه حس جديد چيزی درونش بجوشه و قدم به قدمشو روايت کنه ... کسی که با زمان مکان موقعيت حس سن جلو بره بيراهه بره بايسته و باز راه بيافته... نه من که هميشه نگاه کردم و با عقل بی پرو بال از حس همه چيزو حدس زدم و جمع بستم...
۳- برای من که در اصول اوليه روابط انسانی حسی هميشه رفوزه شدم. وبلاگ نوشتن ديگه شاهکاره.. حق داريد: « اين خودشم نمی دونه چی میگه» ... نمي تونم ادعا کنم که میدونم ...اما همه سعي امو می کنم که اونچه می گذره رو کلمه کنم
خيلی خوشحال ميشم وقتی ميام رد پاهاتون رو می بينم که يه جاهايی وايسادين چند تا دور هم زدين بوی نفستون هنوز تازست اما اصلا نمي خوام باعث بشم اخمهاتون بپيچه به هم و «جلوی نفستون »رو بگيرم.. سخت نگيريد ... ببينيد و بگذريد...
اما آخرش: از همه چی ميشه گذشت جز اين کرم نوشتن .. که وقتی می آد تا قلم رو به تکاپو نندازه نمی گذره... شما فکر کنيد ذفترچه خاطرات يه مرده... بدون «موج منفی» ... بدون «زهر برای نسل جوون»...

اما شما که منو متهم می کنيد به «منفی بافی هدفدار» اگر نوشته های من بوی کهنگی ميده فراموش کرديد که روز و ماه و سال ميگن کّه من هم از همون جوونهايی هستم که سنگشون رو به سينه می زنيد...
«آرمان» اگر هست لازمه اش انتخاب و اقدامه... باور کنيد تيشه رو جای ديگه دارند به ريشه می کوبند...
ممنون از توجهتون اما ای کاش با چشم باز...

(پ.ن.ببخشيد اگه از انسجام خبری نبود... )



........................................................................................

Wednesday, November 20, 2002

اين حرکت blogger خوب مشتی بود حواله... ( شما بگيريد درو ديوار !!!)
حرکت بسيار نمادين:حرف نداری,خ...( شما به بزرگی خودتون ببخشيد,منظورش اين بود:ساکت لطفا ,رعنا خانوم! )
چشم... آ...آآآآآآآآآآ



هی تو تنفس بی,
ترانه نا تمام,
تکلم آخرين از خلاص !
ميان اين همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا,
که پياله آبم هنوز در دست گريه می لرزد؟
....


بدجوری ساکتم, بد جوری....

هی تو تنفس بی...



........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

هزار بار سرمشق گرفتم :
« آری, آری, زندگی زيباست.
زندگی آتشگهی ديرينه پابرجاست.
گر بيفروزيش,رقص شعله اش در هر کران پيداست.
ورنه ,خاموش است و خاموشی گناه ماست


گفته اندکه تکرار ياد می دهد
حل می کند
می شويد و می برد
از رنگ ,سفيدی می سازد
نفوذ می کند
از جزء ,کل می سازد
باور می آفريند
اصل می سازد


..... بيفروزيش......شعله......هر کران .....خاموشی گناه ماست......



«ماه آرزوی کسانی است
که آنرا ندارند »


-کجايی پس؟!؟!
-دارم ميگردم... پشت کتابا؟! نه نيست... آ هان... بين لباسا؟! ... پشت کمد؟! ...نيست نيست نيست؟ ...
کسی ماه منو نديده؟
اگه من پيداش نکنم.... يعنی من پيداش نمی کنم؟ يا اصلا نيست؟



........................................................................................

Monday, November 18, 2002

خنده بچه ها پاکه ,شاده, روشنه ,بيخودی آدمو به خنده ميندازه...
اما امروز که يه بچه تو تاکسی ور ور حرف می زد و می خنديد , بدجوری دلم ميخواست بگم : ساکت !
من عوض شدم يا خنده بچه ها؟!



راه ميروم و قدم هايم را به خاطر نمی آورم.
راه ميروم و ردپايی بر جا نمی گذارم.
راه ميروم و زمين متوقف می شود.
راه ميروم که در تنهايی, خودم باشم.
می ايستم شايد در سکون...
قدمهای کسی را, ردپای کسی را و شايد خودم را در حال گذر ديدم.



........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

رنگ چشم هات ,شکل دماغت ,موی نداشتت, ريخت نامتناسبت ...
از اولش هم اگر ميخواستی اين ها رو نمی تونستی پنهان کنی و اين بر عکس اونچه که به نظر مياد خيلی هم خوبه : هستند و کاريشون هم نميشه کرد .
اما فقط کافيه تصميم بگيری خودت باشی و حاضر باشی قيمت های گرون رو هم بپردازی
کسی ازت ناراحت بشه اما خودت باشی
کسی رو از دست بدی اما خودت باشی
....
اون چيزی که سنگ اصليه تو نيستی ,خراب کردن تصويري که ۲۲ سال از خودت ساختی سخت نيست . ميشه از نو ساخت اما سخته که ....
* *‌ *
گفتم که : سخته....



يه روزهايي هست که وقتی از خواب بيدار ميشی,دلت يه چيزی می خواد که نمی دونی چيه! ( مثل وقتی که يخچال بدبخت رو قسم ميدي : يه چيز خوشمزه می خوام اما نمی دونم چی!!!‌)
هيچ دقت کردی که اون روزها معمولی ترين و بيخود ترين روزها هستند؟!
يه روز کامل کش و قوس اومدن و منتظر بودن!
يه سوال چيزهای خوب پيش ميان يا پيش آورده ميشن؟!



شنيدن بوق با فاصله هاي زياد اصولا نشونه خوبيه : اميدوارم خونه باشه.....
اما نه وقتی که انتظار داری جوابتو يه مودم بده!!!!! اونوقته که يه روز بوق آزاد شنيدن بد جوري حرص ميده!



........................................................................................

Friday, November 15, 2002

« اگر برای مدتی تمرين کنيد که خيالباف باشيد ,
ميفهميد که شخصيت های خيالی
گاهی اوقات
از مردمی با ضربان قلب ,واقعی تر هستند»

( از کتاب پندار : باخ )

باور نداری؟
پس معلومه يادت رفته يه موقعی الفی داشتی يا خود الفی بودی !
سخت نيست. امتحان کن ,يه روزی که ديدی قلبش می تپه خوشحال خواهی بود از اينکه خيلي وقته با قلبت خوب ميشناسيش ...



اول زود برين برای من يه پارچ ( ليوان؟! فروند؟! نفر؟! ) اسفند دود کنيد و تا دور مونيتور به نيابت از سر من نچرخوندين برنگردين!
دهه! حرف گوش کنين ديگه!
حالا عرض کنم خدمت خانوما و آقايونا که ماحصل تمام (تاکيد می کنم تمام ) پشت ميز نشينی ها امروز من يه عالمه عدد و رقمه! برای اينکه اندازش دستتون بياد بگم يه کوه خوبه؟! دقيقا يه ورق A4 پرررررررر نتيجه کلی حساب کتاب! که بايد Excel به هوار تا خط موازی تبديلشون کنه!
البته ناگفته نماند که قانون «لنگيدن يک پای بساط» رو به هيچ وجه نقض نکردم . کي Excel منو پرونده؟!
اينها مهم نيست.مهم فقط اينه که:
يه وقت خيال بد نکنين عدد عمرا بتونه منو پشت ميز نگه داره.
فقط و فقط اين بود. نت به نتش رو حفظ شدم ...
خدا اين پيچ و مهره رو برای بلاگستون نگه داره :‌)



........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

يه بار تا نرفتي بيا...
می دونی چند بار رفتم و اومدم بدون اينکه منتظرم باشی؟
می دونی چند بار به ديوار اتاق پشت در تکيه دادم و در رو باز نکردی که من نزارم باز بشه؟
مي دوني چند بار يه گوشه اتاق رو مرتب کردم و بلند بلند گفتم آخيش اتاق مرتب شد بشين درس بخونُ اما دلم ميدونست فقط به اندازه تو جا باز کردم
می دونی چند بار پنجره رو باز کردم که بارون بوي تو رو برام بياره ؟ همه اتاقم خيس شد...
می دونی چند بار همه چراغها رو خاموش کردم و فقط اون سبزه روشن بود حافظ رو هم باز کرده بودم که تو بيای بخونم؟
در بازه ( ديگه نمی بندمش)همه اتاق رو مرتب کردم که هر جا خواستي بشينی پنجره بازه پرده مياد وسط اتاق و بر می گرده حافظ زير نور سبز بازه ....
فقط من ديگه راه افتادم ....



........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

ديروز تو قرار صميمي سايت زنان ميخواستم اينا رو به همه بگم اما ترسيدم قضيه رو زياد تلويزيوني و تشکري کنم. اما حرف که نميشه تو گلو بمونه ميشه؟

سلام
يکی بود که يه عالمه حرف داشت اما فقط يه آينه داشت . حرف بود و آينه.
بعد کم کم آينه ازش خسته شد . آينه خودشو پر کرد از شعرهاي رنگ وارنگ. حالا ديگه آينه جا نداشت که « آينه » باشه . حرف ها هم ديگه ساکت شدند فقط خوندند و خوندند.....
***
اونقدر که بابت نور مونيتور شماره چشمش بد جوري رفت بالا
حالا فقط ۳-۲ روزه حرفها دارن گفته ميشن . فقط و فقط به خاطر فضايي که هست و راههايي که باز شده.
فقط اومدم بگم شاکرم که يک ساله دوباره ميدونم و ميخونم که چي فکر می کنين و متشکرم بابت پشت سر گذاشتن همه پستی بلندی ها و تا اينجا رسوندنش



........................................................................................

Tuesday, November 12, 2002

وقايع اتفاقيه :
امروز با تاکسي که ميرفتم دانشگاه با يه خانومه هم تاکسي(!!) شدم که بدجوری شرمندم کرد.
يه خانومه ۵۰-۴۵ ساله بود که ميگفت فقط و فقط براي اين از خونه اومده بيرون که کنار دانشجو ها تو خيابون بايسته...
می گفت غمگين ميشم وقتی ميبينم همه مردم دنبال زندگي هستند وقتي جايی هست برای اعتراض ....
من امروز فقط سر کلاسهام نرفتم! کافيه؟



........................................................................................

Monday, November 11, 2002

«ما حقيقت را آرزو می کنيم و غير از ترديد چيزي در
خود نمی بينيم»

(زندگي جنگ و ديگر هيچ ؛ اوريانا فالاچی)



سيستم commentsيه وبلاگ که کار نميکنه دليل نميشه که حرف تو گلو بمونه! به اين ميگن مبارزه سرد با تکنولوژی :

پشت شيشه يه پنجره ايستاده بود ِ اونم با دو تا گيس بافته ِسر گيس هاشو روبان زده بود او نم قرمز :)
اونور شيشه يه کبوتر بود ِنوک ميزد به شيشه و اون نگاش ميکردِدور از چشم مامانش يه صندلي گذاشت زير پاش پنجره رو باز کرد ِ کبوتر روبان قرمز رو کشيد و کشيد.....برد و برد....
* * *
دير شده بود....دير شده بود......دير شده بود........برگشت کليدشو برداره .....صداي تق تق می اومد ...پردرو کنار زد .......يادش رفته بود که روبان قرمز چقدر به موهاي قرمزش می اومد.....





آدم می رفت و می رفت. شب شد آدم می رفت. باران می آمد آدم می رفت. طو فان شد آدم قدم هايش را محکم تر کرد . برف باريد و بوران شد آدم قدمهايش را کند تر بر می داشت و محکم تر ....
تا آ فتاب طلوع کرد . با لا و بالا تر رفت. آدم ايستاد. آجرها را يک به يک روی هم چيد . بالا و بالاتر ..... تا آخرين آجر....
آفتاب ديگر آدم را نديد .



........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

خيلي ديره.....خيلي ديره.....خيلي ديره....
اما اگه نگم خفه ميشم :

گاهي وقتها سوال کردن سوال نيست. گاهي وقت ها سوال اين ميشه که چه جور سوالي بپرسيم . سوال کلي و از پايه يا همين سوال هاي کوچيک؟
اصلا عمق چيه؟ کجاي کاری؟
اون چيزي که عميقأ (باز ميگه عميق!) خوشحالت می کنه . هموني که وجودتو خالي ميکنه و ازحس نو شدن پرش می کنه شايد يه بارون باشه.
و اوني که عميقأ خالي ميکندت و سر تا سر وجودت رو بغض ميکنه شايد پرواز آگاهانه يه نفر باشه که از تصميمش هم خوشحاله .
اين زندگي مگه عرض و طول و عمقش چه قدره که همش سوال بي جوابه ؟!
لعنت بهش ..... لعنت به زندگي.....

سفر به خير کلاغ سفيد....



يه تاپيست خوبه اما کي بوردش بده
يه نويسنده خوبه اما خطش بده
يه مهندس (بعد از اين!) خوبه اما ماشين حسابش خرابه
يه بازيگر خوبه اما متن خوب پيدا نميشه
يه راننده خوبه اما ماشينش فقط بلده صاف بره
يه رعنا ست که ميخواد وبلاگ بنويسه

اي بابا! چرا همه زمين ها کج شدند؟



سلام
منم بازي؟

از قرار اين blogger با ما سر ياري نداره و ما رو ميفرسته دنبال نخود سياه که try again!
اما :
بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره
بسپار


مهمون تازه نمي خواين؟



........................................................................................

Home

صفحه اصلی
فرستادن نظرات



آرشيو
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
July 2006
September 2006
October 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
July 2007
August 2007
September 2007
December 2007
January 2008
February 2008
April 2008
May 2008
June 2008
October 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
June 2009
July 2009
November 2011

[Powered by Blogger]