- |
Monday, February 24, 2003
● دلم يه کاری ميخواد که...نه نه!
........................................................................................دلم يه فکری ميخواد که جرأت نکنه به هيچ کس بگه! کسی ايده ای داره؟!... شاخ و برگ دادنش با خودم 8:03 AM Sunday, February 23, 2003
● کلي فکر ميکنی و فکر می کنی و فکر میکنی و ...
........................................................................................تصميم می گيری *** مثل بچه ها پا می کوبی و گريه می کنی...گريه اون رو هم در مياری: تو نمی فهمی تنهايی يعنی چی! من خوب می دونم! انگار اصلا فکر نکردی انگار تو نبودی که تصميم گرفتی انگار تو نبودی که خسته ای همه چی از اول شروع ميشه با اين تفاوت که اين بار خوب میدونی داری هرز میزنی *** -خوبی -آره 11:25 AM Saturday, February 22, 2003
● اون دينگ که گفتم نه ميرا بود نه زنگ زد
اما من ديگه طاقتم طاق شد... همون چيزی رو شنيدم که نمی خواستم 9:47 AM
● غرق در گل گلدون من و همنوازی خوب گروه گيتار هستم که احساس می کنم يکی از پشت روی شونم می زنه بر می گردم وبا اخم عقب رو نگاه می کنم يه خانوم به سن و سال مامان بزرگ شوکه ميشه .... کسی با من کاری نداشته!
*** صندلی جلوی تاکسی نشستم و چون چيزی برای خوندن ندارم سرم رو به پشتی صندلی تکيه ميدم و غرق در فکر و خيال... يک نفر اسم منو از پشت سر صدا می زنه با حالت يه آدم از عمق هپروت پريده برمی گردم...حتی آشنا نيستن که بگم اسمم رو می دونن! اما اين بار شنيدم يا شايد هم... *** توی اتاق پشت کامپيوتر نشستم و دانشگاه ها رو زير و رو می کنم ... باز هم يکی به پشتم میزنه.. يه نفر صدا می کنه.. اما من تنهام! *** توهم؟! خيال؟! هر چی ميخواد باشه جز اينکه يکی منو صدا کنه و نشنوم! 9:47 AM
● چند روز پيش يه جمله شکايت آميز شنيدم که هدفش من نبودم :
........................................................................................آخه چقدر يه نفر می تونه از اتفاقات مختلف يه برداشت داشته باشه!!! از اون روز کارم شده مصداق پيدا کردن... رتبه يک رو هم با يه فاصله بی رقيب خودم دارم 7:18 AM Thursday, February 20, 2003
● به شماره آخری که جواب ندادم نگاه می کنم : وای مريم..مدرسه...
........................................................................................يه کلاس برام مونده! بدو بدو میرم سراغ استاد و پونصد شونصد بار در حال هِن هِن کردن جمله ها رو با اگر ممکنه و لطف کنيد شروع می کنم. کم مونده بگه يه چرخ بزن ببينم که می گم مرسی ما بر می گرديم!!! و جيم می زنم. وسط راهِ بدو بدو يادم می افته که تا حالا با آرايش مدرسه نرفتم ! سبک سنگينش ياد ابروهای برداشته بچه ها و مانتو های مدرسه آخرين مدل ميندازتم! خودمو که نمی خوام مسخره کنم بالاخره يه وقتی بايد قبول کرد که همه چيز عوض شده ...خوب يکيش هم من... *** قدم های بلند بلند برمی داريم و هر دو با هم از چند روز تعطيل که با هم نبوديم حرف ميزنيم و يه برج العرب سوغاتی می گيرم : اينم واسه کم کردن بهونه هات, کوتاه که نيست آستين هم داره... همين جمله ميشه بهونه و تا خود مدرسه چرند می گیم و خيابون رو ميذاريم روی سرمون و اين جمله دست از سر من بر نميداره: کجای دنيا و کی دوباره می خوای اين خنده ها رو پيدا کنی؟! *** مريم برامون جا گرفته ... سرود ها رو که ميخونن فقط بلند بلند می خونم که خفه نشم همه کلمه ها برام تصوير می شن و به عقب بر می گردن دلم برای همه چيز تنگ ميشه و بلند تر مي خونم... بغض امون نمی ده ... هيچ وقت ميشه که با شنيدن اين سرودها اشک نريزم؟! و اگه نريزم يعنی قوی شدم يا بی احساس!؟ دستهاشون رو به هم حلقه می کنن و از اميد فردای روشن و وعده با هم بودن می خونن و می خونيم و من ديگه جايی رو نمی بينم ...خوندن رو قطع می کنم و سعی ميکنم به فردا فکر نکنم و لحظه رو کش ميدم *** ۱ ساعت و نيم با مريم حرفهای هم رو تأييد ميکنيم و از سفری ميگه که فقط برای من مريمه و مطمئن میشم که هيچ جای ديگه پيداش نمی کنم. عجله داره و بايد بره من برمی گردم دانشگاه...ميگه : اِی ديوونه و خوب می دونه که چه قدر ديوونم فقط برای از اينجا تا فاطمی همراهش ميشم و حاضرم از اون سر دنيا هم بيام و يه عمر هم منتظر باشم اما از اينجا تا فاطمی رو حس کنم و بشه لحظه برای فردا... 7:53 AM Wednesday, February 19, 2003
● سلام
........................................................................................می خواستم بابت اين همه ننوشتن يه چيزی بگم اما ديدم از همه چيز گذشتم . همه چيز هم گذشت اين هم روش... سخت نمی گيرم يا سعي می کنم سخت نگيرم ممنون که حال اين جوجه رو ازم پرسيدين :) 11:43 PM Monday, February 03, 2003
● يه حجم سياه و يه جيغ بی صدا
........................................................................................وقتي اين تصوير خواب باشه, اسمش ميشه كابوس و مهم نيست. اما وقتي در خواب و بيداري ِ عقب و جلو كردن ديروز وآجر چيني فردا, يه پله از زير پات فرار ميكنه و با ضربه اش به لحظه پرت ميشي, ديگه كابوس نيست ,حس يه سقوط مسلمه كه به نفس تنگي و عرق سردش محكومي. ( تصحيح شد... چرا هيچ کس نگفت اين پست بي سرو ته چيه که من الان ببينم!!!!) 8:03 PM Saturday, February 01, 2003
●
........................................................................................- آره خوب فرقي نمي كنه امسال يا سال ديگه.... چشمهام سياهي ميره هيچ كاري هم نكردم... تلويزيون...بحث فرساينده و 1 كيلو خواب! - تو اصلا نميفهمي كه فرداي اين مملكت هم معلوم نيست چه برسه به سال ديگه! جزوه ها رو باز ميكنم... - چرا وقت نكردي!؟ مگه كار ديگه اي هم داشتي؟ با پروژه كذايي و يك ادعاي بي امضا تموم ِ تموم شد(نقطه) -مي دوني چيه!؟ تو نسبت به زندگيت بي توجه شدي! دير شد... -يك سال تكراري تو خونه نداشتي كه بدوني يعني چي... راستي عينكم امروز بازم شكست! 7:31 PM
|
صفحه اصلی
|