- |
Sunday, March 30, 2003
● جایی میان ثانیه ها و دقیقه ها
........................................................................................زمانی بین همه گذرها باید باشد باید باشد که همه رمز ها را باز کند ارمغان ها را پنهان کرده باشد *** می دانم که وعده است میدانم واهی میدانم و بیشتر میدانم که نمی خواهم بدانم پس نگو 11:30 AM Saturday, March 29, 2003
● در حالی که داشتم نوشته پایین رو می نوشتم با خودم فکر می کردم به جای اینکه توضیح بدم که چه جوری دیوونه بازی در میارم و سر صندلی خالی نگرانی هامو داد می زنم ٬بهتر نیست اینجا بگمشون؟
نه! چیه؟! نترس اینجا داد نمی زنم! حداقل سلامتی جمعی خیابونی خواهیم داشت ( چی گفتم !! D: ) 10:19 AM
● من اصولا وقتی تنهایی راه میرم ٬خیلی با خودم نه فقط حرف میزنم ٬بلکه خط و نشون می کشم و تا جایی که ممکنه دست هامو تو هوا تکون میدم و خوب واضحه که فقط گاهی متوجهِ چشمان از حدقه دراومده حضار میشم٬ تازه اونم اگه بهم یه جوری نشون بدن( مثلا تو دانشگاه یه خیری پیدا بشه و در حالی که سعی میکنه از ترکیدن جلوگیری کنه بپرسه : کجایی؟! )
........................................................................................و اماااااااااااااااا تجربه امروز نشون داد که وقتی تنهایی تو ماشین پشت چراغ قرمز هستم برای همراهِ نداشته دلیل و برهان نیارم و جیغ و ویغ نکنم چون ممکنه باعث سکته همشهری ها بشم! ( یه خانومه که نگرانی از حدقه چشماش قل میزد٬ به شیشه زد و گفت دخترم بیا خونه ما یه لیوان آب بهت بدم!!! ) 8:48 AM Tuesday, March 25, 2003
● می پرسم:خوب اون چیه که متفاوتش کرده؟
........................................................................................میگه: اون چیه که متفاوتش کرده... بذار فکر کنم.. : نه .. اون چیه که برای تو متفاوتش کرده : راستش...دقیقا از وقتی فهمیدم که اونقدرها هم که خیال می کردم آدم متفاوتی نیست اینقدر دوستش دارم نمی دونم چرا اما دقیقا بعد از همین جمله همه نگرانی هام آب شد و رفت :) 8:09 AM Monday, March 24, 2003
● يه جايی از The Hours ميگه :
that is what I do emmm..... that is what WE do people live for each other آره!؟ واقعا؟ يه جورايی انگار اين حرفو الان برای بار اوله ميشنوم!! هنوزم دارم ميگم آره؟! 5:24 AM
● دلم از اون روزايی می خواد که سرو تهش معلوم نیست
........................................................................................از اون روزایی که شبش حتی انرژی کلمه گفتن هم نداری چه برسه به فکر کردن!! از اونم بدتر فکر کردن! می دونی بیشتر الان میدونم دلم چی نمی خواد! خودمو... 4:47 AM Thursday, March 20, 2003
● قمری های بی خیال هم فهمیده اند
فروردین است اما آشیانه ها را باد خواهد برد. خیالی نیست! بنفشه های کوهی هم فهمیده اند فروردین است اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد. خیالی نیست! سنگریزه های کناره رود هم فهمیده اند فروردین است اما سایه روشنانِ سَحَری را باد خواهد برد. خیلی نیست! همه این ها درست اما بهار ِ سفر کرده ما کی برمیگردد؟؟ واقعأ خیالی نیست؟! (باز هم) سید علی صالحی سال نو شد عیدتون مبارک :) 10:41 PM
● هميشه و از وقتی يادم مياد عاشق هفت سين بودم و چون از بچگي هفت سين خريدن و چيدن هیچ کس رو قبول نداشتم٬ از خیلی قبل از اینکه یادم بیاد روز آخر سال فکرو ذکرم هفت سین بود.
........................................................................................اینکه همه سین ها باشند اینکه همیشه سین ها از هفت بیشتر میشد ( گاهی ساعتی که عیدی گرفته بودم رو به جای سین غالب هفت سین می کردم) اینکه همیشه سنبل ها رو با کلی وسواس می خریدم و همیشه هم زود پژمرده می شدن اینکه با شوق ماهی ها رو نگاه می کردم و باهاشون حرف میزدم تا به خیال خودم تنها نباشن و زود هم راهی حوضشون میکردم اینکه خیلی وقته تخم مرغها رو یه دست رنگ میکنم و دیگه خودمو روشون نمی کشم و موهامو قیچی نمی کنم که کنارشون بافته بچسبونم اما امروز روز آخر ساله و هفت سین من نصفه مونده... از صبح گیج و مبهوت پای تلویزیون نشستم و کانال های خبری رو دور می زنم و مرتب خبر های تکراری رو از شبکه های مختلف می شنوم..ATTACK BEGINS... شاید نمی خواستم باور کنم و باور نمیکنم .. اما هفت سین ِ من امسال هفت سین نميشه... صلح ٬امنیت ٬آرامش و سکوت تحویل سال رو کم داره. 7:51 AM Tuesday, March 18, 2003
● با اين همه سرو صدا خيلی وحشتناکه دلت چند ثانیه سکوت بخواد!
خدا این افراط و تفریط رو از ایرانیون نگیره که بد جوری داریم سنت هامون رو گرامی میداریم ! اشکال از کجاست که من به هیج وجه نمی تونم با این شادی های چرند هم ذات پنداری کنم!؟کاش این ترق و پوروق ها بود اما این جیغ های بنفش لوس بعدش نبود! دلم یه ثانیه سکوت میخواد آسمون ریسمون می بافم! یه ثانیه ساکت! 8:44 AM
● بعضی دقیقه ها٬
........................................................................................بعضی کلمه ها٬ بعضی جمله ها٬ بعضی نگاه ها٬ حتی بعضی آدمها رو هیچ جوری نمی شه کنار هم تحلیل کرد 8:43 AM Monday, March 17, 2003
● پارسال مامان ديگه نمی تونست بغضش رو پنهان کنه و چشماش اشک آلود بود .خودش ساکت بود و حرف نمی زد .
........................................................................................همیشه ترمینال شلوغ ِ ۲ جای آخرین خداحافظی ها بود و تصاویر آخر... اما این بار ترمینال یک شاهد بود. محکم بغلش کردم ٬تلاشی ناخود آگاه برای حفظ حضورش ...اشک...بغض... زود برگرد...خداحافظ... ای کاش این تصویر خداحافظی بود که نبود.ترمینال یک پله های آخری دارد که بالای پله ایستاد.. برگشت و گریان دست تکان داد . این دست تکان دادن های آخر بدترین تصویر اشک و بغض دلتنگی های چند ماهه من شد . *** امسال که آمد یک هفته طوفانی با سرعت و تغییر و مسخ طوفان گذشت. آخرین ساعات خداحافظی که همه تلاش ها برای ادامه حضورش سیاه بود تنها آرزوی مانده ٬ آرزویِ تصویرِِ ِ جایگزین پله شد.. تصویری با بار بغض سبک تر ... وقتی چشمامو باز کردم تنها جمله ای شنیدم که سنگم کرد دیر شده بود.. خیلی دیر شده بود ... کمتر از یک ساعت تا پرواز... ساعت زنگ نزده بود...باباخواب مونده بود... عجله داشت و فرصت تنگ در آغوش گرفتن های ممتد نبود...من ماندم و رفت... تصویر عوض نشد... هنوز دست تکان دادنهای بالای پله است که اشک محو و موج دارش می کند. 10:42 AM Saturday, March 15, 2003
● اندر کرامات وبلاگ همین بس که
........................................................................................نتیجه تمام تلاش من برای راجع به این ۳-۲ روز نوشتن این بود که فهمیدم سرشار از تناقضم! 8:57 AM Friday, March 14, 2003
● آهوی زنان کلی لینک خوب داره٬ اگه آدم وقتشو داشته باشه وبلاگ خونی خیلی چیز خوبیه ٬ یه درمان با نتیجه فوری برای تعطیل کردن فکرهای چرند! :)
........................................................................................11:28 AM Thursday, March 13, 2003
● امشب
........................................................................................نه فاخته می خواند نه بادها از دره خيزران می گذرند من٬ يک نفر ديگر هستم کاش اين سير سيرک هایِ نفس بريده هم می خوابيدند. سيد علی صالحی 11:09 AM Wednesday, March 12, 2003
● روی زمين می افتد و خون از سرش روی آسفالت می خزد.مات می شوم. مردم جمع می شوند, راننده که پسر جوانی است پياده می شود , گوش خيابان خودش را رها میکند و بهت زده خيره می شود.
........................................................................................بلندش میکنند من خيره به لکه خون می مانم و چشمان خيسم را پشت عينک تيره پنهان میکنم. *** باران می بارد.. تندو ريزو بی وقفه... پنجره را باز می کنم تا قطراتش, سردی دستش به هوشم بياورد و در خيالم لکه خونِ حک شده را ذره ذره در قطراتش حل ميکند. 10:29 AM Tuesday, March 11, 2003
● حدس می زنيد مهمترين و مهندسی ترين وظيفه در يک آزمايشگاه کاملا مهندسی و ترم آخری چی ميتونه باشه؟ ( نويسنده کل جمله رو از اول نگاه ميکنه ببينه جايی هنوز هست که بشه يه مهندسی توش تپوند؟! )
........................................................................................-خواندن گزارش کار با صدای بلند و دستور دادن؟! خير - خاموش و روشن کردن دستگاه ثبت کننده (متشکل از يه خودکار,ورق و يک عدد قرقره!)؟! خييييير -... دينگ.. ۱۰ ثانيه يه سوال حساب ميشه چونه هم نزنين -بالا پايين کردن خودکار مذکور؟! خيييييييييييييييير اصلا خودم ميگم(گوينده به روش نمياره خميازه های پشت هم ميبينه !) خيس نگه داشتن يک کمپرسور و در نتيجه رفت و آمد مکرر به دستشويی اونم با يک لنگ شيشه پاک کنی با فاصله زمانی کمتر از ۵ دقيقه! ( شما جای اونايی که منو در اين رفت و آمد می ديدن بودين چی فکر می کردين؟!) تازه نتيجه رو نگفتم! کمپرسور در شرف سوختن بود! 10:10 AM Sunday, March 09, 2003
● پرسيد: تابستون که برگردم اينجايی ؟
گفتم: آره هستم - نه نيستی (به جواب فکر نمی کردم يه تغييری کرده بود که نمی فهمیدم) -هستم...حتما هستم (و تغيير يادم می آد. ديگه با خنده برای جمله هاش نقطه نمی ذاره..جدی.. ) *** راستی راه برگشت از يه پسر سرما زده که دماغ و دستش از سرما يخ زده بود يه فال برداشتم ,گفت موفق ميشی...موفق باشی... فال رو نگه می دارم ... يه موقعی بهت میدم حتی اگه تابستون نباشه. 10:02 PM
● ۸ مارس رو هم گرامی داشتيم .حرفهای خوب وبد,حرف تندبالحن آروم و حرف تکراری با لحن کوبنده در تريبون آزاد زياد شنيديم
........................................................................................حرفهايی که گاهی همه می گن و حرفهايی که همه می دونن اما گاهی يکی ميگه! اينکه ياد بگيريم انسان باشيم تا لازم نباشه برای حق اوليه نفس کشيدن سلاح داشته باشيم! اينکه يه عده بهايی پرداختن تا ما حالا دانشگاه رفته باشيم و بايستيم و از حقمون بگيم اينکه حالا هم ما بايد يه دردی بکشيم تا دخترمون نکشه اينکه زنها بايد از حق اوليه انسانی که «زندگی کردن برای خود است» برخوردار باشن و هزار تا حرف خوب و بد,با ربط و بی ربط ديگه! اما نتونستيم شورش رو در نياريم و قرمه سبزی رو هر جوری شده با پست مدرنيسم به عنوان نمک زياد هم نزنيم! ميگين نه وبلاگ هر حاضر در جلسه ای رو که بخونين از توصيفاتشون ميفهين گاهی چقدر غليظ ميشيم! 9:51 AM Saturday, March 08, 2003
● حکايتيه!
حالا بيا و ثابت کن که آقايون و خانومای محترم بنده ۲۲ سال از سر گذرانيده ام( با تشديد و تاکيد «ه») ! کی باور می کنه!!! اول که با جديت تبريک ۲۳ سال تمام می شنوم بعدش هم که ۲۱ سالگی رو فوت می کنم! حالا جای شکرش باقيه خطا رو حول و حوش ۱سال سير می کنه وای به حال وقتی که بپرسن : راستی....؟! 11:10 AM
● يه کارت تبريک سال نو به عنوان کارت تبريک تولد کادو گرفتم!! که يه نقطه سفيد و خالی نداره . اما به جای اين که من بخونم, خودش می خونه.انگار به جای نوشته ها يه نوار پر شده از حرف باشه ...
به بهانه تولدت! راستی مبارک باشه! اول فقط سلام بود... يه پفک lina برات می خرم از سر تا پای درازت هم زياده....تازه بارون هم مياد...هر جا که هست حتی زير زمين داد ميزنم : سلام ... از همين حالا و هيچی نشده دلم تنگ شد! 8:36 AM
● خوب خوب خوب...
........................................................................................بهترين چيزی که در حال حاضر پاسخگوی موقعيته اينه که در کمال خضوع و فروتنی و نهايت اعتماد به نفس خدمت حضار عرض کنم که : از ابتدا آغاز می کنيم!!!! (خيلی پررويی ميخواد می دونم! لطفا از ياد آوری بپرهيزيد!) 8:36 AM Monday, March 03, 2003
● اين تکنولوژی من رو کشت
........................................................................................فقط چون راه ديگه ای نداشتم اومدم بابت همه بد قولی ها معذرت بخوام و اميدوارم از نبرد با اين غول بی شاخ و دم زنده بيام بيرون و همه بد قولی ها رو جبران کنم 10:45 AM
|
صفحه اصلی
|