-


Wednesday, August 27, 2003

خوب يکي نيست بگه مگه مجبوری !خودم که مي تونم بگم:
رسما تعطيلش مي کنيم که حرف و حديثم توش نباشه



می دونی دلم چی می خواد
اینکه گوشه نیمکت کنار زمین بازی پارک دست به سینه بشینم ٬ پاهام رو هم بندازم روی هم و فقط نگاه کنم

تو رو نگاه کنم
اگه بازی می کنی
اگه زندگی می کنی
اگه زندگی نمی کنی
اگه حرف می زنی
اگه ساکتی
یا اگه
تو هم دست به سینه رو صندلی روبرو نشستی٬ پاهاتم انداختی رو هم و منو نگاه می کنی !



........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

اين چند روزه اينقدر برای فرار از فکر کردن خوابیدم که این لعنتی ها تو خوابم ولم نمی کنن!



در مقابل کلمات امید٬ تلاش٬ هدف ٬مفید بودن ٬ آینده٬ آلرژی شدید پیدا کردم تو این مایه ها که ممکنه یهو بلند بشم و مثلا شیشه میزو تو سرم خورد کنم نه..نه ...
مثلا ممکنه
دست به سینه بشینم و هی سرمو تکون بدم بعد در حالی که شدیدا در حال آینده بافی هستن خونسرد بلند بشم و مستقیم برم طرف در ٬ برم بیرون و درو محکم پشت سرم بکوبم
یا اینکه بگم بله کاملا حق با شماست اما من ترجیح میدم بالکل راجع به زندگی من و آرزوهای خودتون ساکت باشین یا خفه شین
یا مثلا بشینم و به هزار تا چیزه دیگه فکر کنم اما یادم نره وقتی حضور غیاب میکنه که حواست کجاست چند مرتبه سرمو تکون بدم ...

هه هه...
روند نزولی عکس العمل ها یعنی چی؟
همونی میشی که میخوان ونمیخوای!



........................................................................................

Monday, August 25, 2003

اين همون خورشيد خانومه ها !
مبارکه :))



........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

بعضی وقتها حوصله کارهاتو نداری
بعضی وقتها حوصله مفید بودنو نداری
بعضی وقتها حوصله هیچ کسو نداری
بعضی وقتها حوصله روز رو نداری
بعضی وقتها حوصله خودتو نداری
بعضی وقتها حوصله زندگیو نداری

بعضی وقتها هم حوصله هیچ چیو



........................................................................................

Sunday, August 17, 2003

چه قدر اينجا بوی نا ميده
خدا رو شکر مجبور نيستم کسی رو اينجا دعوت کنم وگرنه گردگيری اينجا کمرمو ميشکست



وقتی بچه بودم هر چی گوله برفی ازش خوردم وسطش یه سنگ بزرگ داشت که یه بار دندونمو شکست ٬همیشه هم یه جای جدید برای قایم شدن پیدا می کرد که احتیاط ها و پشت دیوار چسبیدن هامو بی نتیجه می کرد ٬گوله برفی سنگی همیشه کبود می کرد.

هیچ وقت نذاشتم بابام پشت دوچرخه رو نگه داره تا یاد بگیرم. ترجیح می دادم با زانوی زخمی آروم از جلوی مامانم بخزم تو اتاق تا اینکه پوزخندشو وقتی به دیوار تکیه میداد تحمل کنم.

همیشه وقتی برای آتیش بازی های خطرناک بچگیش یه همراه میخواست خوب بلد بود
غرورم رو قلقلک بده که جلو بیفتم و همه جا رو داغون کنم.

وقتی خونمون رو عوض کردیم اومد باهام خداحافظی کنه ٬ پیشونیم از یکی از گوله برفی هاش کبود بود جوابشو ندادم....

تا پارسال که دستمو دراز کردم باهاش دست بدم با هم گفتیم چه بزرگ شدی! اون چند دقیقه که نگاهش کردم پوزخندشو خوب شناختم فقط اون موقع نفهمیدم که به زندگی پوزخند میزنه نه به دوچرخه سواریه من
تا امروز که فهمیدم چند تا قرص خورده...
فقط یه سال از من بزرگتر بود



........................................................................................

Home

صفحه اصلی
فرستادن نظرات



آرشيو
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
July 2006
September 2006
October 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
July 2007
August 2007
September 2007
December 2007
January 2008
February 2008
April 2008
May 2008
June 2008
October 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
June 2009
July 2009
November 2011

[Powered by Blogger]