- |
Wednesday, August 27, 2003
● خوب يکي نيست بگه مگه مجبوری !خودم که مي تونم بگم:
رسما تعطيلش مي کنيم که حرف و حديثم توش نباشه 1:24 PM
● می دونی دلم چی می خواد
........................................................................................اینکه گوشه نیمکت کنار زمین بازی پارک دست به سینه بشینم ٬ پاهام رو هم بندازم روی هم و فقط نگاه کنم تو رو نگاه کنم اگه بازی می کنی اگه زندگی می کنی اگه زندگی نمی کنی اگه حرف می زنی اگه ساکتی یا اگه تو هم دست به سینه رو صندلی روبرو نشستی٬ پاهاتم انداختی رو هم و منو نگاه می کنی ! 2:20 AM Tuesday, August 26, 2003
● در مقابل کلمات امید٬ تلاش٬ هدف ٬مفید بودن ٬ آینده٬ آلرژی شدید پیدا کردم تو این مایه ها که ممکنه یهو بلند بشم و مثلا شیشه میزو تو سرم خورد کنم نه..نه ...
........................................................................................مثلا ممکنه دست به سینه بشینم و هی سرمو تکون بدم بعد در حالی که شدیدا در حال آینده بافی هستن خونسرد بلند بشم و مستقیم برم طرف در ٬ برم بیرون و درو محکم پشت سرم بکوبم یا اینکه بگم بله کاملا حق با شماست اما من ترجیح میدم بالکل راجع به زندگی من و آرزوهای خودتون ساکت باشین یا خفه شین یا مثلا بشینم و به هزار تا چیزه دیگه فکر کنم اما یادم نره وقتی حضور غیاب میکنه که حواست کجاست چند مرتبه سرمو تکون بدم ... هه هه... روند نزولی عکس العمل ها یعنی چی؟ همونی میشی که میخوان ونمیخوای! 12:56 AM Monday, August 25, 2003 ........................................................................................ Wednesday, August 20, 2003
● بعضی وقتها حوصله کارهاتو نداری
........................................................................................بعضی وقتها حوصله مفید بودنو نداری بعضی وقتها حوصله هیچ کسو نداری بعضی وقتها حوصله روز رو نداری بعضی وقتها حوصله خودتو نداری بعضی وقتها حوصله زندگیو نداری بعضی وقتها هم حوصله هیچ چیو 6:20 AM Sunday, August 17, 2003
● چه قدر اينجا بوی نا ميده
خدا رو شکر مجبور نيستم کسی رو اينجا دعوت کنم وگرنه گردگيری اينجا کمرمو ميشکست 12:02 PM
● وقتی بچه بودم هر چی گوله برفی ازش خوردم وسطش یه سنگ بزرگ داشت که یه بار دندونمو شکست ٬همیشه هم یه جای جدید برای قایم شدن پیدا می کرد که احتیاط ها و پشت دیوار چسبیدن هامو بی نتیجه می کرد ٬گوله برفی سنگی همیشه کبود می کرد.
........................................................................................هیچ وقت نذاشتم بابام پشت دوچرخه رو نگه داره تا یاد بگیرم. ترجیح می دادم با زانوی زخمی آروم از جلوی مامانم بخزم تو اتاق تا اینکه پوزخندشو وقتی به دیوار تکیه میداد تحمل کنم. همیشه وقتی برای آتیش بازی های خطرناک بچگیش یه همراه میخواست خوب بلد بود غرورم رو قلقلک بده که جلو بیفتم و همه جا رو داغون کنم. وقتی خونمون رو عوض کردیم اومد باهام خداحافظی کنه ٬ پیشونیم از یکی از گوله برفی هاش کبود بود جوابشو ندادم.... تا پارسال که دستمو دراز کردم باهاش دست بدم با هم گفتیم چه بزرگ شدی! اون چند دقیقه که نگاهش کردم پوزخندشو خوب شناختم فقط اون موقع نفهمیدم که به زندگی پوزخند میزنه نه به دوچرخه سواریه من تا امروز که فهمیدم چند تا قرص خورده... فقط یه سال از من بزرگتر بود 12:01 PM
|
صفحه اصلی
|