-


Monday, December 30, 2002

خيلی سخته که جای دست های سياه و رد پای گل آلود گذر خودت رو در چهره غمگين يه نزديک ببينی و ديگه نه هيچ منطق و نه هيچ حسی رو باقی گذاشته باشی که بشوره و ببره يا برگرده و عوض کنه
***
کاش تا قبل از اين لحظه هيچ جا نشونه ای از عبورم نبود...



........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

تمام شدنها گاهی هم شيرينند اما ته مزه تلخ را هميشه دارند .
دور شدن از آدم هايی که خيلی دوستشان نداری هم حتی ته دلت را خالی می کند از نبودنشان ...نمی دانم ترس از تنهايی است ؟ ترس از تغيير يا عادت به سکون!
دور شدن از وابستگی ها که ديگر گفتن ندارد...
ترک کردنها و تمام شدنها حتی اگر لازمه آغازهای زيباتر و روشن تر هم باشند هميشه لحظات آخر يادمان می آورند که خوب نگاه کنيم, عميق نفس بکشيم و طولانی تر حضور داشته باشيم .... و گاهی حتی آغاز را هم نخواهيم.
تمام شدنی ها تمام می شوند حتی اگر در قله سرخوشي خيال کنيم که نميشوند
زمان ,بزرگ شدن, عوض شدن موقعيت ,شرايط جديد, آينده متفاوت تيغ هايی به مراتب برنده تر از مسافت هستند که جنگيدن فقط فرصت بودن را می گيرد...
اما تمام شدنی ها ديرتر تمام می شوند اگر به نون پايان کمتر فکر کنيم...
***
کمتر فکر کنيم
کمتر فکر کنيم
پس من چرا نمی تونم؟



........................................................................................

Friday, December 27, 2002

راستی همه اونهايی که مجبور شدين امروز اسم های خودتون رو با صدای نکره و سرما خورده من بشنويد : والا من بی تقصيرم !
اسم همه رو خوندم؟! همه N ساعت اينترنت نا محدود زمانی مکانی حجمی کيلو بايتی رو از دستان مبارک من گرفتند؟! مبارکتون باشه فقط خوب و سالم استفاده کنيد لطفا !من يه جورايی بابت اين همه بخشش احساس مسئوليت ميکنم!!!!!!!
حلاصه اونايی که رفتين يا نيومدين بدونين که از دستتون رفت!!!!!



يه جورايی گيجی و بی خيالی تب رو دوست دارم
باعث ميشه فکرهايی که معمولا خيلی نگران کننده هستند و هيچ وقت ولت نمی کنند تبديل به دلقک هايی از خودشون بشن
آره گفتم تب رو دوست دارم اما نه ديگه اينقدر طولانی!



........................................................................................

Tuesday, December 24, 2002

صبح که بيايد
ديگر يادت نميايد که شب بوده ,سکوت وتو
صبح که بيايد
نور می پاشد و سايه ها دراز می کشند تا ديوار
صبح که بيايد
ديگر سايه نيستی و خيال
صبح که بيايد
همه تنهايی حل می شود در همهمه

بامداد بر اين باور است
که بنا به پاسداری دريا
تا سا حل دور اميدی هست
فانوس روشنی هم هست.
ما از بازماندگان مجبور عصر آينه ايم
شکسته شدن عادت عجيب شاخسار ستاره است


صبح که بيايد
عادت غروب شکسته می شود با همه سرخی اش
پس صبح که شد بمان منتظر خورشيد تا باز سرخی و شب و سايه به وسعت شب

من از هی بدانيد اين همه راه
هيچ منزلی ازاين کوچه را در نخواهم زد



........................................................................................

Monday, December 23, 2002

وقايع اتفاقيه:
يه دختر شيک و آروم کنارم تو تاکسی مجله می خوند مثل اينکه از يه بخش مجله خوشش اومد و لبخند زنان جديتش بيشتر شد يه دفعه بر گشت طرف من
-اينجا رو نگاه کن : مردها چی فکر کردند؟! اگه يه ذره ديگه سر به سر زنها بذارن زنها هم لج مي کنن و فقط کافيه تصميم بگيرن پسرهاشونو جور ديگهای تربيت کنن!
و من مجسمش کردم در حال توبيخ کردن پسرش به جای همه عناصر مذکری که يه جورايی از دستشون کشيده!
خندم گرفت!
-چرا می خندی؟!
-والا ...مگه لشکر کشيه؟
- خوب راست ميگم همين برادر خودم...
قبول که يه ذره تحليلش ميلنگه اما نتيجه گيريش غلط نيست که از ماست...



پاتو از در خونه بيرون نذاشتی که يه سوزی تا عمق استخونت نفوذ می کنه ناخود آگاه چند قدم عقب می ری ,حتی شايد دری رو که باز کرده بودی می بندی
زيپ ژاکتت رو تا بالا می کشی و سرتو تو يقش فرو می بری و آروم قدم اول رو بر می داری ! چند قدم که برداشتی تازه از سوز خوشت می آد ,سرتو بيرون می آری و قدمهای بلند بلند بر می داری‌...
همش همينه نه؟ اين سرماست,باقی زندگی!



........................................................................................

Friday, December 20, 2002

يه ويروس فسقلی افتاده به جونم و حتی اجازه نميده انسجام يه جمله رو از فاعل تا فعل حفظ کنم چه برسه به يه فکرو سرو سامون دادن!
می خواستم از همان هميشگی بگم و پانته آ بهرام
می خواستم از در به دری و آواره بودنمون بگم و اينکه آخه تا کی قراره توپ بازيه قدرتها باشيم؟!
(با اينکه مشت به ديوار کوبيدنه اما از نشستن و نگاه کردن مفيدتره : اينجا رو امضا کنيد.)
می خواستم بگم هيچی مثل با همفکر و هم زبون بودن آدمو اميدوار نمی کنه...
اما فقط اينو می گم که اگه آب دستتونه بذارين زمين و برين همان هميشگی رو در تئاتر شهر ببينيد خيلی بيشتر از اونی که فکر کنيد حرف دل داره که خيلی هم خوب و يک دست روايت ميشه.



........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

-می دونی ....يه جورايی....احساس می کنم ته دلم خالی شده...
-خوب حتما خوب غذا نخوردی!
-!!!!!
***
وقتی بهت می گم بهتره نگی و خونده بشی ( گاهی هم نشی) بهتر از اينه که بگی و مات بمونی! گوش نکن! هي بگو!



........................................................................................

Tuesday, December 17, 2002

شيرين ترين مزه دنيا
شادی آور ترين حس دنيا
روشن ترين نور دنيا
رقصنده ترين رويای دنيا
بلندترين حس نگفته
فقط و فقط وقتيه که بدون اينکه بگی خونده شده باشی.
يک کوه آرامش آفتاب همراهت






اگه ديدين يکی مدتهاست با يه لبخند مليح بهتون خيره شده اين احتمال رو هم بدين که ممکنه طرف کشته شما نباشه که اگه بهش سلام کنين قطعا يه ذره نگاهتون ميکنه و فوقش ميگه هان؟!
اگه ديدين يکی از کنارتون رد ميشه و دستهاشو تو هوا تکون ميده و گاهی هم بلند ميگه نه! بعد يهو شروع مي کنه به black cats خوندن(مکان خيابون خلوت ولی عصر!) , به عقلش شک نکنيد!
اممممم .... اگه خواستين هم شک کنين ,من تضمين نميدم!
اگه شنيدين يکی کل دارايی موجودش ۵۰۰ تومانه که اونم دوستش داده که يه جوری بره خونه بعد موقع پياده شدن از تاکسی همه رو تقديم راننده ميکنه و ميره! نگران نشين چون نه فقط راننده که اهل محل هم صدا فرياد ميزنن خانوم ! که مجبور نشه راه باقيمونده رو با خط ۱۱ بره!
اگه شنيدين يکی صبح ساعت ميذاره که کله صحر پاشه و دو تا نمودار بکشه ( بد بختي های همراه بماند!) و در کمال آرامش ديسکت رو جا ميذاره! فکر نکنين که مجبور ميشه کار ۲ ساعت رو نيم ساعته تو سايت دانشگاه ببنده!
من شنيده بودم يارو نخورده مسته! اما با جفت چشمای خودم نديده بودم!




........................................................................................

Sunday, December 15, 2002

همه ما
محکومان بی وکيل همين کلمات ساده ايم
تنها پيادگان بی خبر از عطر آسمان
بخشوده خواهند شد.
.
.
تو چرا چمدانت را بسته ای؟
علی صالحی



........................................................................................

Saturday, December 14, 2002

دلم می خواد بگم آره خوبم و خوب باشم
دلم می خواد وقتی‌بيدار شدم اولين جمله ای که به ذهنم ميياد اين نباشه : چه خواب افتضاحی
دلم می خواد وقتی ميگم می گذره باورم بشه که می گذره
دلم می خواد بايستم و فقط نگاه کنم
دلم مي خواد ديگه هيچ سرگيجه ای همرام نباشه
دلم می خواد...
نه دل من هيچی نمی خواد فقط می خواد ساکت باشه !
ساکت باش



دلم تنگ شده...
-امتحان سه شنبه رو يادت رفت! ۱۰ فصله!! چند تاشو خوندی؟ پس بپر سر کتاب!
دلم تنگ شده...
-امممممممممم.... اصلا تا حالا فکر کردی به اينکه مرغ اول بوده يا تخم مرغ؟!
دلم تنگ شده...
-تا حالا اون جوجو رو بهت نشون داده بودم؟؟ اوناهاش... خوب حالا يه نگاه بنداز شايد بود!
...
-خوب چرا چپ چپ داری قورتم ميدی ! اصلا يه جک بگم... گوشتو بيار روم نميشه بلند بگم! ..
....
-اههههههههه بد عنق! اصلا به درک! بشين تا بياد!
دلم تنگ شده
تنگ شده
تنگ شده




........................................................................................

Friday, December 13, 2002

تا حالا خود خوری کردين؟
از من که همشو جويدم و ديگه پوستهاشم نمونده يه نصيحت به گوش بگيرين : امتحان هم نکنين بدجوری تلخه تازه هی‌بين دندونهای آدم گير می کنه
نخوريناااااااا از من گفتن بود !



........................................................................................

Thursday, December 12, 2002


جواب يه سری از سوالهام رو اينجا پيدا کردم , شما هم يه سری‌بزنيد :
قصد جدا سازی نيست دوستان، قصد برجسته کردن است. باورمان می کنيد؟ ما نياز به اين برجسته کردن ها داريم، ما نيا ز داريم تا فرياد هايمان را با هم يکی کنيم تا شنيده شويم



بهترين توصيف از فيلم دايره : دايره ....دايره..... دايره...

روايتی از تکرار دايره وار زندگی يک زن که با به هم وصل کردن چند ساعت از زندگی چند زن ساخته شده
تازه به دنيا آمده : زنی که صاحب فرزند دختری شده و فقط می شنود « ای وای قرار بود پسر باشه که!!!
۱۸ساله شده: دختر جوانی که از زندان فرار کرده و سرگردان شده ..خيابانها در انتظار اوست....
مادر شده: « پری!! تو که شوهر نداشتی! » همه راهها بن بست است , حتما هوسی برای لقمه نانی بوده !!!
گريان و ناتوان: بچه تا چند سالگی بزرگ شده او پول يک نخ سيگار هم ندارد! لازمه بپرسم : چطور چند ساله شده!؟
آواره و متهم: بعد از چند بوق با فرياد نگاه : «خسته شدم» صندلی‌ جلو ماشين «حاج آقا »سوار می شود
تنها : « اگه سوار نشم تو خرجمو ميدی؟! »
دريچه ای بسته می شود : چند زن اما يک زن , يک تلاش بيوقفه برای حقوق از سطح صفر!
من درد مشترکم ....





........................................................................................

Wednesday, December 11, 2002

راستی ديدين من هم آهو شدم؟!



........................................................................................

Tuesday, December 10, 2002

ستاره خوبه ! سو سو زدنش پيدا شدنش پنهان شدنش ...
اما نه اين ستاره ها !
قبلا نوشته ها ستاره ها رو پنهان می کردند , اما حالا...



وقتی ديدم که يه عده از بچه ها از طرف در می دوند ( بهتر بگم : فرار می کردند ) و يه عده ديگه که به زور وارد دانشگاه شدند دنبالشون می کنند که با مشت نشون بدن که هستن , يادم رفت که کجام, دانش گاه؟!
وقتی وسط سخنرانی ( که نه, تلاش برای نگه داشتن تريبون! ) چند نفر با مشت گره کرده و خون در چشم به سمت تريبون هجوم بردند و ثانيه ای بعد نشانی از سخنران نبود , يادم رفت که تحصن دانش جويی بود!
وقتی در صحن دانشگاه بين دانشجويان آرام و زمزه گر « يار دبستالی من ....» جمعی با صورت گره کرده و طنين يادآور غرش جنگ حرکت کردند , دنبال متجاوز گشتم
به مجسمه امير کبير , درخت های برافراشته و صورت های مصصم اطرافيانم نگاه کردم ,
هميشه بها پرداخت شده.



سلام
من برگشتم !
يعنی من که بودم
فقط فکر می کردم حيف که نمی تونم حرف بزنم
حالا هم که ميتونم ميگم کاش حرف داشتم!
برميگردم با يکی دو تا چيز تعريف کردنی ....



........................................................................................

Thursday, December 05, 2002

از اونجايی که من خيلی مودبم ! اومدم اعلام کنم که کامپيو تر نازنين من به مدت نامعلوم داره ميره هوا خوری!
کانال عوض نکنيد و با ما باشيد



........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

«... ليلا اينجاست, صدای پاشو می شنوی ؟ چقدر خسته ست...»
نمی دونم چرا ليالي وقتی اين جمله رو می گفت از ذهنم نمی ره؟!
***
چهار شنبه ها, حاتمی کيا و خاک سرخش حال خوبی داره



........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

تصميم داری يه کاری رو انجام بدی . پس به چيز ديگه ای فکر نمی کنی . فقط جلو رو نگاه ميکنی. از هيچ تلاشی هم نمی گذری . به همه درها می کوبی . همه راهها رو امتحان می کنی .
کم کم سنگها حرکت ميکنن و کو چيک و بزرگ پيداشون ميشه . اما هيچ کدوم تکون ندادنی نيستند. راهت رو باز می کنی.
درها بسته ميشن. پل ها خراب ميشن .
به خودت ميگي گذشته رو نميشه ساخت اما آينده رو ...
پس فقط هدف رو نگاه کن. تو همونی هدف هم...
***
اگر سنگها, پل ها, درها نشانه نيستند , سو سو نزدن چراغ که هست .
راه رو اشتباه اومدی...



........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

ماهی کوچکی با يک تنگ آب و خودش تنها بود .روزها و شبها تنگ را دور ميزد و دور ميزد . گاهی گوشه آسمان پنجره را می دزديد , و گذرِ گاه گاه پرنده ها را جايی در ذهنش حک می کرد . تنگ را دور می زد و چشم به پنجره و ماه و خورشيد و ستارگان داشت اما آنچه می ديد و می ماند عروج مرغان بود.

ماهی روزی چرخيد و چرخيد تا تنگ هم با او چرخيد. نه آسمان, نه ستاره, نه پرنده ,فقط پرواز...
***
حالا تنگ مانده و خاطره خالی ماهی تنهايی که روزی پرواز کردو در خورشيد گم شد.





ديده ها و شنيده ها حاکی از آنند که ميهمانانی آشنا آّمده اند و رفته اند ! :)
اما چرا اينقدر بی سرو صدا؟!
خوش اومدين اما ساکت و از پشت ديوار چرا؟!



........................................................................................

Home

صفحه اصلی
فرستادن نظرات



آرشيو
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
July 2006
September 2006
October 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
July 2007
August 2007
September 2007
December 2007
January 2008
February 2008
April 2008
May 2008
June 2008
October 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
June 2009
July 2009
November 2011

[Powered by Blogger]