-


Saturday, November 30, 2002

يه وقتی هست که دلت می خواد خودت اصلا فکر نکنی .
يه چيزها يی هست که يادآوريشون اذيت می کنه, پس بقيه انجام ميدن تو هم از رو دستشون نگاه می کنی.
يه وقتهايی ميدونی درست ميگی , اما حاضر نيستی ده بار صد بار هزار بار تکرار کنی.
به نظرت چيزی ارزش بحث و شکستن و شکسته شدن داره که لطمه بزنه.
اونوقت می دونی کی چوب اين فکرتو می خوری؟!
يه جای بيخود و خنده دار!
يه کنکوره که باز داره تکرار می شه! ۴ ساعتي که هيچ خوبی رو يادآوری نمی کنه . پس برای پر کردن فرم ( به همين معلومی که به نظر مياد! ) ميذاری ببينی بقيه چی کار ميکنن . اما يه دست زور هلت ميده: زود باش! زود باش! . فردای «زود باش» ورق برمی گرده . يه جايی يه وقتی چرا يه جور ديگه سياه نشد!
و حالا تو پشيمونی
پس کی
کی
کی
کی وقتی به خودت ميای وسط يه گره دوستانه کور نشدی؟



........................................................................................

Friday, November 29, 2002

«اين دو تا خط بين ابروهای منو نگاه کن اينا نشون ميدن که من يا خيلی عصبی هستم يا خيلی فکر می کنم .
در حالی که سرم ثابته چشمم تو حدقه چشم خيلی مي چرخه اين ميگه يا من آدم هيزی هستم يا اينکه خيلی به اطراف توجه دارم
هی چشم چشم می کنی و اينور اونورو نگاه می کنی معنيش اينه که نگران چيزی هستی يا منتظری
گاهی نگاهت به يه نقطه خيره ميشه اون موقع ياد آرزوهات افتادی
اونا رو نگاه کن راه رفتنشونو نگاه کن مامان بابا هاشون حتی راه رفتن رو هم بهشون ياد ندادن هيچ نگرانی تو زندگی ندارن نمی دونن نداشتن يعنی چی‌
از لباسها رنگشون و انتخاب رنگها و مدل ميشه فهميد که برات مهم نيستن»

اينا رو من نميگم . يه مکالمه توی يکی از سريالهای تلويزيون بود .
از وقتی شنيدم دارم سعی ميکنم اينجوری تحليل کنم . نميشه يعنی غلط جواب ميده.
اما خيلی آسونه !راحت می شينی جلوی يه آدم تحليلش می کنی و خلاص! انگار يه مسئله هندسه حل کردی. زوايای متقابل به رأس!!!
خيلی غلطه! نيست؟



........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

نمی دونم امشب از چی بنويسم
اونقدر وسط دعوای اينا ( فکرها رو می گم) مشت و لگد نوش جان کردم که جرأت ندارم هيچ کدوم رو اول بگم :
اينکه هنوز راحت کلاس رو دودرمی کنم حتی اگه کلاس فوق باشه! خوب باشه! آينده رو کاملا به درک واگذار کردم ...
از چی بگم؟ از الواتی و گشت و گذار شبانه و موزيک موهن گوش دادن و حرفهای موهن تر زدن و تشويق کردن يک پرايد زبون بسته که تو می توووووونی از وسط يه درياچه تو راه درکه رد بشی و نصف شب قدر واسه يه ذره حليم خاموش نشی ( معنی جمله برگشت!!!)‌ البته اصلا خيط نشديم !
از اين بگم که به فاصله کمتر از چند ساعت از سنگ شدن شب قدر ( به واسطه پارا گراف قبلی و مخلفاتش!) برای اولين بار کلمه به کلمه جوشن کبير رو با ذره ذره وجودم حس کردم . تو يه جمع نه تايی خالص و پاک !
از اين بگم که دلم واسه کلاسهای زبان مدرسه لک زد و قتی خانوم افشار رو بغل کردم. که دلم پر کشيد واسه مدرسه... مدرسه.. مدرسه...
يا از اينکه بعد چهار سال هنوز باز خواست شديم برای دری که از پشت نگه نداشته بوديم و آ تيشی که نسوزونده بوديم!! .. خانوم به خدا ديگه از ما گذشت, ديگه به بچه هامون يآد داديم!!!!
يا از اين بگم که تو مهمونيه نتيجه تافل يه خانوم محترم اونقدر مسخره بازی در آورديم( يه چيز تو مايه های ترک ديوار رو ديدين؟! هر هرررررررر! ) که اشکها گم بشن يا حداقل ديده نشن وسط قاه قاه و گيجی ! اينقدر گيج باشی که هزار بار يه آدرسو غلط بدی و با جديت تمام زنگ بزنی به مغازه ای که بچه ها ازش تلفن زدن و بگی به به caller ID !! و سراغشونو بگيری‌ بدون اينکه متوجه چرند بودن مو قعيت باشی !!! به بچه ها نگفتم اما باور کنيد تنها چيزه مربوطی که به ذهنم رسيد اين بود: نيلوفر از کی برادر به اين گندگی داره!!!! واااااااااای چه قدر گيجی آخه!
از هيچ کدوم
فقط اومدم اينو بگم که
مريم! اين يک تهديد است :
من ديشب صدای آواز خوندنتو نشنيدم . موظفی سال ديگه هيچ جا نباشی جز همين جا!
خودخواهم؟! آره هستم!



........................................................................................

Tuesday, November 26, 2002

آدم بود و جاده. آدم می رفت و می رفت تا به تک درخت رسيد, از ديدنش خوشحال شد, دورش چرخيد ,گام هايش را سريعتر برداشت . تک درخت ديگر تک نبود آدم اميدوار شد و شروع به دويدن کرد . اطرافش فقط سبز بود... دويد.... دويد و دويد....

***
صحرا شروع شد. جاده مارپيچ بين شنها بود و آدم بود. آرام حرکت می کرد....آرام...آرام...
.
.
.
تک درخت پديدار شد...



........................................................................................

Monday, November 25, 2002

پنجره رو باز کن
يه نفس عميق بکش...
حالا چشمهاتو ببند...
هر وقت بارون رو روی صورتت حس کردی
چشمهاتو باز کن
دريا رو می بينی؟
***
من رفتم... بارون واسه سقف نبوده که هست...



........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

می پرسه : خودت چطوری ؟
- خوبم .
- نپرسيدم که اينطوری جواب بدی , چطوری؟
- سرم چرا درد می کنه؟
هوای تهران چرا کثيفه؟
چشمهام چرا چسبيدن کف سرم؟
تهرانيها چرا بد رانندگی می کنن؟
چرا بارون نمی آد؟
چرا تمرينهام مونده؟
روزها چرا ۲۴ ساعتند؟
چرا دور دنيا اينجوريه؟
-...
***
فرداش که مي آد يه دسته گل بزرگ نرگس دستشه . بوش اتاقو پر کرده. غرهامو گم کردم وسط اين همه نرگس...
مرسی....



........................................................................................

Thursday, November 21, 2002

داشتم سر تا پای اين نو رسيده رو نگاه می کردم که همه نتيجه ها به اين رسيد که : DELET !!! ... خانوم اون چماقو بذار رو زمين.. هول ورم ميداره..آ ها اينجوری خوبه الآن توضيح می دم:
اول بگم که همه چپ چپ نگاه کردنها به حق. خودو هم دارم با خودم تکرار می کنم که اااووووووهه حالا انگار نوبرشو آورده ..۱۰-۱۲ روز نوشته فکر کرده چه گوهری ريخته ...
لابد خيلی بی جنبم , جواب ديگه ای که نداره.. داره؟
حالا عرض کنم که:
۱- قطعا اين وبلاگستان به غرغر و ناله های جديد هيچ احتياجی نداره ... که درد جوونها و غريب ها و تنها يان خوب و شيوا گفته شده و هنوز هم گفته می شه ... پس من که حتی خودم هم خودم رو نمی شنوم بخونم بهتره.. من که تا حالا ساکت بودم از اين به بعد هم که ديگه اصلا بلد هم نيستم ...
۲- آدمی روايت می کنه که چيزی در ذهنش بجوشه,تو زندگيش يه مصداق, نشانه و تعريف پيدا کنه که از تجربه کردن يه حس جديد چيزی درونش بجوشه و قدم به قدمشو روايت کنه ... کسی که با زمان مکان موقعيت حس سن جلو بره بيراهه بره بايسته و باز راه بيافته... نه من که هميشه نگاه کردم و با عقل بی پرو بال از حس همه چيزو حدس زدم و جمع بستم...
۳- برای من که در اصول اوليه روابط انسانی حسی هميشه رفوزه شدم. وبلاگ نوشتن ديگه شاهکاره.. حق داريد: « اين خودشم نمی دونه چی میگه» ... نمي تونم ادعا کنم که میدونم ...اما همه سعي امو می کنم که اونچه می گذره رو کلمه کنم
خيلی خوشحال ميشم وقتی ميام رد پاهاتون رو می بينم که يه جاهايی وايسادين چند تا دور هم زدين بوی نفستون هنوز تازست اما اصلا نمي خوام باعث بشم اخمهاتون بپيچه به هم و «جلوی نفستون »رو بگيرم.. سخت نگيريد ... ببينيد و بگذريد...
اما آخرش: از همه چی ميشه گذشت جز اين کرم نوشتن .. که وقتی می آد تا قلم رو به تکاپو نندازه نمی گذره... شما فکر کنيد ذفترچه خاطرات يه مرده... بدون «موج منفی» ... بدون «زهر برای نسل جوون»...

اما شما که منو متهم می کنيد به «منفی بافی هدفدار» اگر نوشته های من بوی کهنگی ميده فراموش کرديد که روز و ماه و سال ميگن کّه من هم از همون جوونهايی هستم که سنگشون رو به سينه می زنيد...
«آرمان» اگر هست لازمه اش انتخاب و اقدامه... باور کنيد تيشه رو جای ديگه دارند به ريشه می کوبند...
ممنون از توجهتون اما ای کاش با چشم باز...

(پ.ن.ببخشيد اگه از انسجام خبری نبود... )



........................................................................................

Wednesday, November 20, 2002

اين حرکت blogger خوب مشتی بود حواله... ( شما بگيريد درو ديوار !!!)
حرکت بسيار نمادين:حرف نداری,خ...( شما به بزرگی خودتون ببخشيد,منظورش اين بود:ساکت لطفا ,رعنا خانوم! )
چشم... آ...آآآآآآآآآآ



هی تو تنفس بی,
ترانه نا تمام,
تکلم آخرين از خلاص !
ميان اين همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا,
که پياله آبم هنوز در دست گريه می لرزد؟
....


بدجوری ساکتم, بد جوری....

هی تو تنفس بی...



........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

هزار بار سرمشق گرفتم :
« آری, آری, زندگی زيباست.
زندگی آتشگهی ديرينه پابرجاست.
گر بيفروزيش,رقص شعله اش در هر کران پيداست.
ورنه ,خاموش است و خاموشی گناه ماست


گفته اندکه تکرار ياد می دهد
حل می کند
می شويد و می برد
از رنگ ,سفيدی می سازد
نفوذ می کند
از جزء ,کل می سازد
باور می آفريند
اصل می سازد


..... بيفروزيش......شعله......هر کران .....خاموشی گناه ماست......



«ماه آرزوی کسانی است
که آنرا ندارند »


-کجايی پس؟!؟!
-دارم ميگردم... پشت کتابا؟! نه نيست... آ هان... بين لباسا؟! ... پشت کمد؟! ...نيست نيست نيست؟ ...
کسی ماه منو نديده؟
اگه من پيداش نکنم.... يعنی من پيداش نمی کنم؟ يا اصلا نيست؟



........................................................................................

Monday, November 18, 2002

خنده بچه ها پاکه ,شاده, روشنه ,بيخودی آدمو به خنده ميندازه...
اما امروز که يه بچه تو تاکسی ور ور حرف می زد و می خنديد , بدجوری دلم ميخواست بگم : ساکت !
من عوض شدم يا خنده بچه ها؟!



راه ميروم و قدم هايم را به خاطر نمی آورم.
راه ميروم و ردپايی بر جا نمی گذارم.
راه ميروم و زمين متوقف می شود.
راه ميروم که در تنهايی, خودم باشم.
می ايستم شايد در سکون...
قدمهای کسی را, ردپای کسی را و شايد خودم را در حال گذر ديدم.



........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

رنگ چشم هات ,شکل دماغت ,موی نداشتت, ريخت نامتناسبت ...
از اولش هم اگر ميخواستی اين ها رو نمی تونستی پنهان کنی و اين بر عکس اونچه که به نظر مياد خيلی هم خوبه : هستند و کاريشون هم نميشه کرد .
اما فقط کافيه تصميم بگيری خودت باشی و حاضر باشی قيمت های گرون رو هم بپردازی
کسی ازت ناراحت بشه اما خودت باشی
کسی رو از دست بدی اما خودت باشی
....
اون چيزی که سنگ اصليه تو نيستی ,خراب کردن تصويري که ۲۲ سال از خودت ساختی سخت نيست . ميشه از نو ساخت اما سخته که ....
* *‌ *
گفتم که : سخته....



يه روزهايي هست که وقتی از خواب بيدار ميشی,دلت يه چيزی می خواد که نمی دونی چيه! ( مثل وقتی که يخچال بدبخت رو قسم ميدي : يه چيز خوشمزه می خوام اما نمی دونم چی!!!‌)
هيچ دقت کردی که اون روزها معمولی ترين و بيخود ترين روزها هستند؟!
يه روز کامل کش و قوس اومدن و منتظر بودن!
يه سوال چيزهای خوب پيش ميان يا پيش آورده ميشن؟!



شنيدن بوق با فاصله هاي زياد اصولا نشونه خوبيه : اميدوارم خونه باشه.....
اما نه وقتی که انتظار داری جوابتو يه مودم بده!!!!! اونوقته که يه روز بوق آزاد شنيدن بد جوري حرص ميده!



........................................................................................

Friday, November 15, 2002

« اگر برای مدتی تمرين کنيد که خيالباف باشيد ,
ميفهميد که شخصيت های خيالی
گاهی اوقات
از مردمی با ضربان قلب ,واقعی تر هستند»

( از کتاب پندار : باخ )

باور نداری؟
پس معلومه يادت رفته يه موقعی الفی داشتی يا خود الفی بودی !
سخت نيست. امتحان کن ,يه روزی که ديدی قلبش می تپه خوشحال خواهی بود از اينکه خيلي وقته با قلبت خوب ميشناسيش ...



اول زود برين برای من يه پارچ ( ليوان؟! فروند؟! نفر؟! ) اسفند دود کنيد و تا دور مونيتور به نيابت از سر من نچرخوندين برنگردين!
دهه! حرف گوش کنين ديگه!
حالا عرض کنم خدمت خانوما و آقايونا که ماحصل تمام (تاکيد می کنم تمام ) پشت ميز نشينی ها امروز من يه عالمه عدد و رقمه! برای اينکه اندازش دستتون بياد بگم يه کوه خوبه؟! دقيقا يه ورق A4 پرررررررر نتيجه کلی حساب کتاب! که بايد Excel به هوار تا خط موازی تبديلشون کنه!
البته ناگفته نماند که قانون «لنگيدن يک پای بساط» رو به هيچ وجه نقض نکردم . کي Excel منو پرونده؟!
اينها مهم نيست.مهم فقط اينه که:
يه وقت خيال بد نکنين عدد عمرا بتونه منو پشت ميز نگه داره.
فقط و فقط اين بود. نت به نتش رو حفظ شدم ...
خدا اين پيچ و مهره رو برای بلاگستون نگه داره :‌)



........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

يه بار تا نرفتي بيا...
می دونی چند بار رفتم و اومدم بدون اينکه منتظرم باشی؟
می دونی چند بار به ديوار اتاق پشت در تکيه دادم و در رو باز نکردی که من نزارم باز بشه؟
مي دوني چند بار يه گوشه اتاق رو مرتب کردم و بلند بلند گفتم آخيش اتاق مرتب شد بشين درس بخونُ اما دلم ميدونست فقط به اندازه تو جا باز کردم
می دونی چند بار پنجره رو باز کردم که بارون بوي تو رو برام بياره ؟ همه اتاقم خيس شد...
می دونی چند بار همه چراغها رو خاموش کردم و فقط اون سبزه روشن بود حافظ رو هم باز کرده بودم که تو بيای بخونم؟
در بازه ( ديگه نمی بندمش)همه اتاق رو مرتب کردم که هر جا خواستي بشينی پنجره بازه پرده مياد وسط اتاق و بر می گرده حافظ زير نور سبز بازه ....
فقط من ديگه راه افتادم ....



........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

ديروز تو قرار صميمي سايت زنان ميخواستم اينا رو به همه بگم اما ترسيدم قضيه رو زياد تلويزيوني و تشکري کنم. اما حرف که نميشه تو گلو بمونه ميشه؟

سلام
يکی بود که يه عالمه حرف داشت اما فقط يه آينه داشت . حرف بود و آينه.
بعد کم کم آينه ازش خسته شد . آينه خودشو پر کرد از شعرهاي رنگ وارنگ. حالا ديگه آينه جا نداشت که « آينه » باشه . حرف ها هم ديگه ساکت شدند فقط خوندند و خوندند.....
***
اونقدر که بابت نور مونيتور شماره چشمش بد جوري رفت بالا
حالا فقط ۳-۲ روزه حرفها دارن گفته ميشن . فقط و فقط به خاطر فضايي که هست و راههايي که باز شده.
فقط اومدم بگم شاکرم که يک ساله دوباره ميدونم و ميخونم که چي فکر می کنين و متشکرم بابت پشت سر گذاشتن همه پستی بلندی ها و تا اينجا رسوندنش



........................................................................................

Tuesday, November 12, 2002

وقايع اتفاقيه :
امروز با تاکسي که ميرفتم دانشگاه با يه خانومه هم تاکسي(!!) شدم که بدجوری شرمندم کرد.
يه خانومه ۵۰-۴۵ ساله بود که ميگفت فقط و فقط براي اين از خونه اومده بيرون که کنار دانشجو ها تو خيابون بايسته...
می گفت غمگين ميشم وقتی ميبينم همه مردم دنبال زندگي هستند وقتي جايی هست برای اعتراض ....
من امروز فقط سر کلاسهام نرفتم! کافيه؟



........................................................................................

Monday, November 11, 2002

«ما حقيقت را آرزو می کنيم و غير از ترديد چيزي در
خود نمی بينيم»

(زندگي جنگ و ديگر هيچ ؛ اوريانا فالاچی)



سيستم commentsيه وبلاگ که کار نميکنه دليل نميشه که حرف تو گلو بمونه! به اين ميگن مبارزه سرد با تکنولوژی :

پشت شيشه يه پنجره ايستاده بود ِ اونم با دو تا گيس بافته ِسر گيس هاشو روبان زده بود او نم قرمز :)
اونور شيشه يه کبوتر بود ِنوک ميزد به شيشه و اون نگاش ميکردِدور از چشم مامانش يه صندلي گذاشت زير پاش پنجره رو باز کرد ِ کبوتر روبان قرمز رو کشيد و کشيد.....برد و برد....
* * *
دير شده بود....دير شده بود......دير شده بود........برگشت کليدشو برداره .....صداي تق تق می اومد ...پردرو کنار زد .......يادش رفته بود که روبان قرمز چقدر به موهاي قرمزش می اومد.....





آدم می رفت و می رفت. شب شد آدم می رفت. باران می آمد آدم می رفت. طو فان شد آدم قدم هايش را محکم تر کرد . برف باريد و بوران شد آدم قدمهايش را کند تر بر می داشت و محکم تر ....
تا آ فتاب طلوع کرد . با لا و بالا تر رفت. آدم ايستاد. آجرها را يک به يک روی هم چيد . بالا و بالاتر ..... تا آخرين آجر....
آفتاب ديگر آدم را نديد .



........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

خيلي ديره.....خيلي ديره.....خيلي ديره....
اما اگه نگم خفه ميشم :

گاهي وقتها سوال کردن سوال نيست. گاهي وقت ها سوال اين ميشه که چه جور سوالي بپرسيم . سوال کلي و از پايه يا همين سوال هاي کوچيک؟
اصلا عمق چيه؟ کجاي کاری؟
اون چيزي که عميقأ (باز ميگه عميق!) خوشحالت می کنه . هموني که وجودتو خالي ميکنه و ازحس نو شدن پرش می کنه شايد يه بارون باشه.
و اوني که عميقأ خالي ميکندت و سر تا سر وجودت رو بغض ميکنه شايد پرواز آگاهانه يه نفر باشه که از تصميمش هم خوشحاله .
اين زندگي مگه عرض و طول و عمقش چه قدره که همش سوال بي جوابه ؟!
لعنت بهش ..... لعنت به زندگي.....

سفر به خير کلاغ سفيد....



يه تاپيست خوبه اما کي بوردش بده
يه نويسنده خوبه اما خطش بده
يه مهندس (بعد از اين!) خوبه اما ماشين حسابش خرابه
يه بازيگر خوبه اما متن خوب پيدا نميشه
يه راننده خوبه اما ماشينش فقط بلده صاف بره
يه رعنا ست که ميخواد وبلاگ بنويسه

اي بابا! چرا همه زمين ها کج شدند؟



سلام
منم بازي؟

از قرار اين blogger با ما سر ياري نداره و ما رو ميفرسته دنبال نخود سياه که try again!
اما :
بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره
بسپار


مهمون تازه نمي خواين؟



........................................................................................

Home

صفحه اصلی
فرستادن نظرات



آرشيو
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
July 2006
September 2006
October 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
July 2007
August 2007
September 2007
December 2007
January 2008
February 2008
April 2008
May 2008
June 2008
October 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
June 2009
July 2009
November 2011

[Powered by Blogger]