- |
Wednesday, August 27, 2003
● خوب يکي نيست بگه مگه مجبوری !خودم که مي تونم بگم:
رسما تعطيلش مي کنيم که حرف و حديثم توش نباشه 1:24 PM
● می دونی دلم چی می خواد
........................................................................................اینکه گوشه نیمکت کنار زمین بازی پارک دست به سینه بشینم ٬ پاهام رو هم بندازم روی هم و فقط نگاه کنم تو رو نگاه کنم اگه بازی می کنی اگه زندگی می کنی اگه زندگی نمی کنی اگه حرف می زنی اگه ساکتی یا اگه تو هم دست به سینه رو صندلی روبرو نشستی٬ پاهاتم انداختی رو هم و منو نگاه می کنی ! 2:20 AM Tuesday, August 26, 2003
● در مقابل کلمات امید٬ تلاش٬ هدف ٬مفید بودن ٬ آینده٬ آلرژی شدید پیدا کردم تو این مایه ها که ممکنه یهو بلند بشم و مثلا شیشه میزو تو سرم خورد کنم نه..نه ...
........................................................................................مثلا ممکنه دست به سینه بشینم و هی سرمو تکون بدم بعد در حالی که شدیدا در حال آینده بافی هستن خونسرد بلند بشم و مستقیم برم طرف در ٬ برم بیرون و درو محکم پشت سرم بکوبم یا اینکه بگم بله کاملا حق با شماست اما من ترجیح میدم بالکل راجع به زندگی من و آرزوهای خودتون ساکت باشین یا خفه شین یا مثلا بشینم و به هزار تا چیزه دیگه فکر کنم اما یادم نره وقتی حضور غیاب میکنه که حواست کجاست چند مرتبه سرمو تکون بدم ... هه هه... روند نزولی عکس العمل ها یعنی چی؟ همونی میشی که میخوان ونمیخوای! 12:56 AM Monday, August 25, 2003 ........................................................................................ Wednesday, August 20, 2003
● بعضی وقتها حوصله کارهاتو نداری
........................................................................................بعضی وقتها حوصله مفید بودنو نداری بعضی وقتها حوصله هیچ کسو نداری بعضی وقتها حوصله روز رو نداری بعضی وقتها حوصله خودتو نداری بعضی وقتها حوصله زندگیو نداری بعضی وقتها هم حوصله هیچ چیو 6:20 AM Sunday, August 17, 2003
● چه قدر اينجا بوی نا ميده
خدا رو شکر مجبور نيستم کسی رو اينجا دعوت کنم وگرنه گردگيری اينجا کمرمو ميشکست 12:02 PM
● وقتی بچه بودم هر چی گوله برفی ازش خوردم وسطش یه سنگ بزرگ داشت که یه بار دندونمو شکست ٬همیشه هم یه جای جدید برای قایم شدن پیدا می کرد که احتیاط ها و پشت دیوار چسبیدن هامو بی نتیجه می کرد ٬گوله برفی سنگی همیشه کبود می کرد.
........................................................................................هیچ وقت نذاشتم بابام پشت دوچرخه رو نگه داره تا یاد بگیرم. ترجیح می دادم با زانوی زخمی آروم از جلوی مامانم بخزم تو اتاق تا اینکه پوزخندشو وقتی به دیوار تکیه میداد تحمل کنم. همیشه وقتی برای آتیش بازی های خطرناک بچگیش یه همراه میخواست خوب بلد بود غرورم رو قلقلک بده که جلو بیفتم و همه جا رو داغون کنم. وقتی خونمون رو عوض کردیم اومد باهام خداحافظی کنه ٬ پیشونیم از یکی از گوله برفی هاش کبود بود جوابشو ندادم.... تا پارسال که دستمو دراز کردم باهاش دست بدم با هم گفتیم چه بزرگ شدی! اون چند دقیقه که نگاهش کردم پوزخندشو خوب شناختم فقط اون موقع نفهمیدم که به زندگی پوزخند میزنه نه به دوچرخه سواریه من تا امروز که فهمیدم چند تا قرص خورده... فقط یه سال از من بزرگتر بود 12:01 PM Thursday, July 17, 2003
● چشم شيطون کر منم يه چند روزی دارم ميرم مقايسه فرهنگی کنم و بيام
........................................................................................فقط هر کس فهميد چرا به من ويزا دادن ٬ به من هم بگه! 1:29 AM Monday, July 14, 2003
● اندر فوايد و کرامات قوانين مزخرف دانشگاه
........................................................................................همين بس که فقط گريه منو در نياورده بودن ٬که امروز در شرف بود! آخه کجای دنيا؟! اين که هيچي٬ خيلی وقته بی خيال شديم! اما کجای همين خراب شده هم پروژه رو زوری ميدن؟! 12:54 PM Saturday, July 12, 2003
● سرانجام باور میکنم
........................................................................................تو راست می گفتی ثانیه های زندگی قبل از هر اتفاق دیگری ثانیه های عبورند اما گاهی ( فقط گاهی) دل شکستگی و رخوتشان همراهان ناگزیر عبور سر انجام باورت می کنند باید این کوچه نشینان ساده بدانند که جرم باد ربودن بافه های رویا نبوده است. گریه نکن ری را راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است. دوباره اردی بهشت به دیدنت می آیم. 2:37 AM Friday, July 11, 2003
● امروز از کنار يه عالمه آدم سیاه پوش و دسته گل گلایول سفید رد می شدم٬ صدای نوار رو که تا سقف بود کم کردم
........................................................................................برای خودم هم عجیبه که یادم نمیاد دیگه زیادش کرده باشم٬ اما به چی فکر می کردم؟ مرگ؟ خیال نکنم ... 10:31 AM Wednesday, July 09, 2003
● آرام کنار در میایستم و روبرویم را نگاه میکنم
دستهایم را به هم گره میکنم و لبخند میزنم تند تند پلک میزنم و نگاهم را میچرخانم چشمانم همه قطرات را جذب میکند حرف نمی زنم آرام آرام کنار در سقوط میکنم 1:53 AM
● در این وبلاگ از حالا تا آخر فصل پختن و آب پز شدن یک پست در میون غرغر گرما پای ثابت خواهد بود ٬ از من گفتن!
1:53 AM
● باور ميکنی اگه بگم که اين مدت نه اينجا ٬نه تو دفتر سياهه ٬نه توی فایل پست نشده ها٬ نه حتی گوشه ذهنم چیزی ننوشتم؟ سفید سفید.... خودم که باور نمی کنم!
........................................................................................1:53 AM Thursday, July 03, 2003
● به نظر من فقط پيرزن ها حوصله بچه ندارند
........................................................................................اما اگه من تا ۳ ثانيه ديگه مجبور بشم ونگ ونگ بچه تحمل کنم موهامو دونه دونه از سرم جدا کرده و در اقصی نقاط خونه پخش خواهم کرد! حالا اين ونگ ونگ که عرض می کنم یه بچه ۹ ساله ست که گاهی با بلک کتس rendez vous هوار میکشه و گاهی هم king of the road دیگه کینگ نیست و من باید این بیچاره رو reset کنم که کینگ راه بیافته ! اما از حق نگذریم تن صداش همچین زیادی هایه! از توانایی شنیداری من یا از اول خارج بوده یا کم کم داره بدجوری غیر قابل تحمل میشه.. خلاصه که دیگه مهمون بازی بسه٬ بسه ٬بسه! 9:41 PM Wednesday, July 02, 2003
● يه روز اومدم بگم
........................................................................................اینم اولین امتحان از آخرین سری حالا میگم اینم آخری از آخرین سری البته خیلی هم فرقی نمیکنه یا می کنه؟ 10:44 PM Thursday, June 26, 2003 ........................................................................................ Friday, June 20, 2003
●
........................................................................................اتاق من یه لوستر داشت نه نه! اتاق من از قدیم ندیما یه لوستر داشت که حتی وقتی جای اتاق٬ شهر به شهر هم میشد بازم همون لوستر رو داشت٬ خوب... اگه الان با خودتون گفتین «خوب که چی!!! » حتما چند بار دیگه جمله بالا رو بخونین ! خوندین؟! هنوز دارین میگین «خوب که چی؟!» پس اصلا نمی فهمین امروز که نفس های مصنوعی هم نتونست قلبشو به طپش بندازه من چه حالی شدم! خوب چیه مگه؟! آره بابا! جدی میگم! حتی دلم نمیاد تو اتاقم چراغ روشن کنم! 8:35 AM Thursday, June 19, 2003
● خوب حالا که همه منبر رفتنشون گرفته منم دست به کار ميشم
آخر اين شلوغ بازی ها به جز امتحان ندادن قراره چی بشه؟! آهای دانشجوهای همیشه در صحنه چند درصدتون می دونین اصلا چی به چیه؟ هر کس چیزی فهمید من مشتاقانه میخوام بشنوم ! 9:55 PM
●
زمستون و باهار اومدو رفت تابستونم گذشت پاییز رسید ودیگه یواش یواش فصل گذاشتن بخاری شد .... منم میخوام برم هیزم بیارم حتی قول میدم اگه روباهه اومد کنار پنجره سرمو بیرون نیارم !گولشو نخورم حالا میشه اینجا هم فصل هیزم بشه؟! 6:57 AM
● کی گفته؟!
کی می گه؟! اتفاقا چیزی که ثبت میشه فانی تره ٬چون فقط یک چیزه اما اونی که میچرخه ٬سر میخوره٬ می پیچه ٬ تاب میخوره و تاب میده همه چیز! 6:56 AM
●
........................................................................................گونه هايت با دو شيار مورب که غرور تو را هدايت می کنند و سرنوشت مرا که شب را تحمل کردم بی انکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم٬ و بکارتی سربلند را از روسپی خانه های داد و ستد سر به مهر باز آورده ام. هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خور بر نخاست که من به زندگی نشستم! *** نه نه نه این هرگز به این راحتی ها هرگز ِ تو نمی شه... 6:55 AM Thursday, May 22, 2003
● فرسايش
فرسايش آدم ياد کوه ميافته که آب ميشوره و ميبره باد ميکنه و ميبره اما اگه کوه نباشه... 11:15 AM
● ما مردگان دویست سال بعد
دور هم نشستیم با دعوتی رسمی به صرف چای وشربت وشیرینی و حراج معلومات و چقدر کف زدیم پیش رو برای خودمان پشت سر برای هم ما مردگان دویست سال بعد... ساغر شفیعی 2:55 AM
● يه وقتهايی هست که آدم کلی نوشتنش میاد
........................................................................................ادیتور رو باز میکنه و نگاهش میکنه بعد به این نتیجه میرسه که اشکال از تکنولوژیه میره دفتر سیاهش رو که همیشه باهاشه باز میکنه اما تا به صفحه سفید برسه ٬کلی می خونه داد میزنه تند می خونه آروم میخونه با پس زمینه گیتار می خونه وسطش حافظ خوندنش میگیره نه برای اینکه بخونه! شاید برای اینکه هیچ وقت به کاغذ سفید نرسه! 2:55 AM Monday, May 19, 2003
● می دونم اين جمله آخر کليشه ست٬ اما خوب آدم گاهی کليشه ميشه ديگه!
خلاصه که يا اين وبلاگ از من خالی شده٬ يا من از اين وبلاگ! 10:16 PM
●
........................................................................................آدم بود اما ساکت آدم بود اما بی توجه آدم بود اما ساکن ِ دو پا متحرک آدم بود اما تاريک آدم بود اما بی حس آدم بود اما نه...نه...نه... نخواهم گفت اما آدم شد چون هنوز آدم بود 10:16 PM Wednesday, May 14, 2003
● ورق زدن گذشته ی يه آدم خوبه
اما نه وقتی سر يه نخ رو که پيدا ميکنی و ميکشی تا بی نهايت دنباله پيدا ميکنه! 9:59 PM
● خوب دروغ چرا !!
........................................................................................خيلی حال ميده با لپ گل انداخته و پيشونيه تب دار و گلوی ور اومده صبح کله سحر يه وبلاگ باز کنی... اصلا هيچی! اينجا نمی گم ! D: 8:37 PM Tuesday, May 13, 2003
● پاشو جم بخور
........................................................................................حالمو به زدی اينقدر از اين ور به اون ور ولو شدی اينجوری نگام نکن ميگم پاشو تکون بخور اصلا به درک! 1:07 AM Sunday, May 11, 2003
●
if this is the way the story goes... IF THIS IS THE WAY THE STORY GOES... I canNOT... ME.. OK let it GOOOOOOO 10:29 PM
● خودم که خوب می دونم
........................................................................................اینقدر سلام نمی کنم تا یادم بره اونوقت دیگه با دلیل قاطع ٬خداحافظی هم نمی کنم! 12:19 PM Friday, May 09, 2003 ........................................................................................ Thursday, May 08, 2003
● اين اما و اگر و شايدها کجا قايم ميشن که يهو همشون باهم مي رسن به سُک سُک؟!
........................................................................................حتي ۳ رو هم هنوز نشمرده بودم... 2:36 AM Tuesday, May 06, 2003
● خوب به نظرم احمقانه است...
چيزي که نشده اصلا مگه انتظار ديگه ای داشتی؟ تا تو باشی دیگه شعار ندی حالا یه دور دقیق بگو: مگه چی شده ای بابا! من که چیز جدیدی نمی بینم این وسط چیه که مهمه اول اینو جواب بده هیچی فقط چی میشد اگه اینطوری نمی شد؟! 11:50 AM
● آن قدر به سکوتم تلنگر می زنی
........................................................................................تا بشکند صدای خرد شدنم که بلند شد٬ انگشت بر لب می گذاری که: سکوت کن! ساغر شفیعی 12:28 AM Monday, May 05, 2003
● والا از شما چه پنهون
........................................................................................من و اين جناب کامنت همچين ميونه خوبي با هم نداريم ٬ واسه اينه که هي مياد و ميره خلاصه اين که هر جا اين لينکش ظاهر شد شما من رو از نظراتتون ( که خيلي خوشحالم ميکنه) راجع به هر کدوم از مطالب محروم نکنين :) 12:59 PM Sunday, May 04, 2003
● وقتی با قدم زدنهای آدمی آشنا نیستم٬ برای ثانیه به ثانیه اش فکر میکنم
........................................................................................-قدم هاتو کوتاهتر بردار! شاید عادت نداشته باشه تند تند راه بره -چقدر آروم میری ! اینجا خیابون انقلابه نه پارک -یه پفک می خوام .. ولش کن حالا یک کاره همه هیکلت پفکی میشه لابد می خوای دونه دونه انگشتهاتو لیس بزنی! -این راهه کوتاهه اما تاریکه .. ولش کن دو قدم راه بری که نمی میری..یه بلایی سرش بیاد.. -خسته شده! بگم یه ماشین بگیریم؟ فسفر نسوزون! آخه اونوقت میشه قدم زدن؟! حالا دارم حدیث دراز می خوانم از این... 10:03 PM Friday, May 02, 2003
● اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
........................................................................................وین حل معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی ونه من 8:38 PM Thursday, May 01, 2003
● بخشي از مکالماتِ به شدت عاشقانه يک زوج جوان که فضای بی نهايت کوچکی رو به خودشون اختصاص داده بودند :
........................................................................................پسر: *،٫%6&*)()&^%$#@ دختر: خواهشاً اين جمله هارو وسط خيابون تکرار نکن پسر: خواهشاً از لحاظ دستوری کاملا غلطه به هر حال! ( فارسي رو بالاخره يکي بايد پاسداری کنه ديگه!) و در ادامه صدای قل قل احساسات :) 1:10 AM Monday, April 28, 2003
● گاهی لحظه ای می ایستد و نگاه میکند
........................................................................................گاهی لحظه ای می ایستد و نفس تازه میکند گاهی لحظه ای میاستد و حجمی از هوای حضور را تنفس میکند گاهی لحظه ای می ایستد و فکر میکند ٬ اما حرف نمی زند با اطمینان لبخند میزند گاهی لحظه ای می ایستد و دست هایش را باز می کند و میچرخد گاهی لحظه ای می ایستد وآسمان ابی را غبطه می خورد حالا کمتر می ایستد و کمتر زندگی می کند حالا کمتر می ایتد و بیشتر ز ن د گ ی می کند . 11:24 AM Sunday, April 27, 2003
● کلمه را با« آ» شروع ميکنم که فقط نشان آغاز داشته باشد
........................................................................................جمله را با آغاز ٬ که فکرم به «پايان» نرسد اما وقتی «پايان» ٬ همه فکرم است هيچ چيز که بوی « پايان» ندهد٬ «آغاز» نميشود 9:28 PM Saturday, April 26, 2003
● جاودانگی جون!
تولدت مبارک ايشالله... اميدوارم... آرزو می کنم.... بقيه ش رو هم هر وقت يادم اومد ميگم :) بازم تولدت مبارک 9:19 PM
●
........................................................................................You don't have to be afraid anymore -I am! I'm afraid I'm afraid to be alone I'm afraid not to be alone I'm afraid of what I am, What I'm not... What I might become What I might never become. I don't wanna stay at my job for the rest of my life , but I'm afraid to leave . And I 'm just tired. you know I'm just so tired of being afraid. (From Frankie & Johnny) 9:14 PM Thursday, April 24, 2003
● می دونستم از علوم کامپيوتری هیچ درکی ندارم اما نه ديگه اينقدر!
........................................................................................البته مرسی از احسان بابت این سایت به درد بخور که حتی من هم فهمیدم! خلاصه که امتحان میکنیم ۱ ۲ ۳ 3:43 AM Wednesday, April 23, 2003 ........................................................................................ Tuesday, April 22, 2003
● از اونجايی که همه چیز این مملکت سر جاشه و جای قر( به کسر قاف هم خواستید بخونید !میل خودتونه اما من منظورم « ُ» بود ) نداره
........................................................................................تمام بد وبیراه های امروز نثار چاله های خیابون شد ٬باشد که مقبول افتد! ( حالا خودمونیم به نظر شما این چاله ها عرضشو دارن تو مملکت بلبل ما یه تصادف محض تفریح درست کنن؟!) 9:14 AM Monday, April 21, 2003
● از ديروز که اين خبر رو خوندم دارم فکر ميکنم و در نتيجه فقط عصبی میشم!
........................................................................................سؤالم اينه: اينجا برای چه کاری امنيت وجود داره؟ تحليل کردن و انتقاد که پيش کشمون٬ برای يادداشت های شخصی هم ديگه هيچ امنيتی نيست؟ ما در مقابل هر قدمی که بر ميداريم مسئوليم اما هيچ کس در مقابل ما مسئوليتی نداره؟ قراره به اينا عادت کنيم؟! پس کی؟ پس کی چيز جديدی برای رو کردن وجود نداره که ما به همين حد از آزادی عادت کنيم؟ 7:45 PM Sunday, April 20, 2003
● یکی که می دونم کلا نمی فهمه چی می گم و خیلی با هم تقدم و تاخر فاز داریم ٬گفت: آره...خوب می فهمم چی میگی!
.... عجیبه! اما حس خوبی بود! 7:58 PM
● متلک شنيدن به هيچ چيز بستگی نداره
........................................................................................خوش تیپ باشی یا بد تیپ خوشگل یا زشت آرایش غلیظ یا صورت نشسته قر و اطوار یا شلنگ تخته اندازان... نمی دونم این خوبه یا بد! اما به هر حال گوشهای من دیگه اصلا متلک ها رو نمی شنوه !یا می شنوه و به تحلیل نمی فرسته ! اینه که تبدیل به پس زمینه صدای انواع و اقسام قدم زدن و بدو بدو شده ! همه اینها رو گفتم که بگم: بد جوری... خیلی بد جوری زور داره از آدمهایی ( که چه عرض کنم! ) متلک بشنوی که باتوم و دستبدشون به جز ایجاد وحشت ٬قراره....قراره... جدا نمی دونم قراره چی کار کنه! اما خیلی دلم می خواست و می خواد که با مشت می کوبوندم تو چونشون! اما نکوبوندم! چرا؟! 7:56 PM Saturday, April 19, 2003
●
........................................................................................او مدتی راه میرفت و به دیوار میرسید ٬همه به دیوار میرسیدند . همه بر میگشتند او دیوار را نگاه میکرد تا دیواری نبود ... باز راه میرفت..دیوار...همه...عبور... *** جایی ایستاد ٬ پشت به دیوار ایستاد و خیره شد شاید کسی... ایستاد وبه دیوار ِ گذشته خیره شد نشست و به دیوار خیره شد فکرکرد اما نگاهش تکان نخورد پلک نزد شاید اولین قطره حضور ِتازه بخار شود از چیزی ٬ جایی میدانست برای انتظار نگاهش نباید بچرخد که اگر چرخیده بود میدید که همه از بالای دیوار به بالای دیوار می پرند نه او بالا را نگاه کرد نه انها پایین را *** او هنوز خیره است 9:20 PM Friday, April 18, 2003
● تا مغز استخوان سردش بود. سعی میکرد لرزش دستهایش را پنهان کند٬ اما غیر ممکن بود . خوشحال بود که مجبور نیست حرف بزند . دندانهایش را محکم به هم فشار میداد. قدمهایش را محکم برمیداشت و محکم به زمین میکوبید ٬ باعث گرم شدنش نمی شد اما صدای قدمها تنهایش نمیگذاشت و این فقط٬ خوب بود.
........................................................................................از دور لرزش رنگ به رنگ آتش چشمانش را گرفت. کنار آتش ایستاد و دستانش را به آتش داد. چند نفر همراه آتش گرما شدند. گفتند و خندیدند ٬ گرم شدندو رفتند. سرخی بی حس دستانش سرخی گرمای آتش نشد.... ایستاد و ایستاد آمدند و رفتند ایستاد و ایستاد جیبهایش را پناه دستهای سرخِ لرزانش کرد و برای همیشه گرمای آتش را فراموش کرد 10:28 PM Monday, April 14, 2003
● مريم رو که خوندم
........................................................................................مي خواستم يه چيزی بنويسم الان بعد نيم ساعت فقط کپی ميکنم ٭ " چون رود لحظه ها گذشتند دستمان از هم جدا شد رفتیم در دل نور پیمان ابر و دریا گریه کردند امروز هر گوشه دنیا گر با همیم و گر تنها با هم همراه و هم پیمان ره سپاریم سوی فردا فردا صد ستاره روید از آسمانها بریزد فردا از قلب ظلمتها نور گرمی بر می خیزد...." و اينم بهش اضافه ميکنم 9:37 PM Sunday, April 13, 2003
● سخته ٬اما وقتی تنها راهه ٬ممکنه
بايد ياد بگيری قدم های بلند رو با قدم های کوتاه کوتاه عوض کنی گردو شکستم گردو شکستم ... 8:43 PM
● تازگيها قبل از گفتن هر کلمه ای فکر ميکنم
........................................................................................يعنی خودش نمی دونه و بلافاصله جواب می دم و اگه ندونه گفتنش فايده ای داره؟! اينه که زياد حرف نمی زنم 8:43 PM Thursday, April 10, 2003
● گردون نگری ز قد فرسوده ماست
........................................................................................جیحون اثری ز اشک پالوده ماست دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست فردوس دمی زوقت آسوده ماست باورش آسونه باهاش زندگی کردن نه! اما آرامش میاره و تنها راهه ... حرفمو پس میگیرم باورش هم سخته 12:23 AM Wednesday, April 09, 2003
● ااصلا دلم نمي خواست...
........................................................................................چی می گم؟! می خوام بگم اصلا فکر نمی کردم... نه اینم نمی خوام بگم شاید می خوام بگم نمی دونم! 10:43 PM Tuesday, April 08, 2003
● یه CD عیدی گرفتم که بعد از مدتها وادارم میکنه دست از روزمرگی و بدو بدوی فردا بکشم و تکیه بدم و دست هامو به هم حلقه کنم٬ چشمامو ببندم و فقط گوش بدم کلی فکر تو ذهنم بال بزنه و بچرخه و هیچ جا ته نشین نشه که فردا بوی لجنشو خودم هم نتونم تحمل کنم...
........................................................................................خلاصه که اگه این مدت اینجا شازده کوچولو خروس زری پیرهن پری خیام شاملو لورکا و حافظ خوندین ٬با صدای شاملو بشنوین که میچرخه و موج میزنه و حل میکنه. 7:24 AM Sunday, April 06, 2003
● خوب آره ! حق با توئه !
........................................................................................هنوز بيخ گوشمون فقط انفجار و بکش بکشه هنوز هم وقتی تلویزیون رو روشن میکنم ٬اول از همه چرخ خبری میزنم هنوز هم هر بار میل باکس رو باز میکنم٬ کلی عکس میبینم که CNN وBBC نشون نمیدن هوای گرم و نم دار امروز عصر هم اصلا حس شاعرانه ای در من بیدار نکرده بعد این همه تنبلی هم اصلا دانشگاه نه فقط کیف نمیده! بلکه... اما یه نگاه کوچیک به هر درختی که نزدیکه بنداز میبینی؟ آروم آروم چرخ زمین داره می چرخه و درخت ها دارن سعی میکنن سبز پوش بشن... قشنگن :) 11:06 AM Friday, April 04, 2003
● مخرب ترین اطمینانی که ممکنه برای یه دانشجوی تنبل حاصل بشه٬
........................................................................................اینه که بدونه هر چی هم تنبلی کنه بازم کارش پیش میره! نپرسین چه جوری! حالا ۱۷ نشد ۱۴ ۱۴ هم نشد ۱۰ که میشه! پیش به سوی تنبلی 12:32 AM Wednesday, April 02, 2003
● امروز توی یکی از تلویزیون های ۲۴ ساعته همیشه لبخند زورکی و قربونت برم وفدات بشم ٬از این برنامه های آهنگ درخواستی بود.
........................................................................................یه ندایی زنگ زد که صداش یه جورایی عمیق گرفته بود گفت: امروز تولدمه و خودم برای خودم یه آهنگ میخوام ٬اونم غریبه قمیشیه حالا از مجری اصرار که ما میلادش رو کیو کردیم این که بیشتر به تولد میخوره ٬از ندا انکار که من برای تولدم غریبه رو میخوام و احساس میکنم با من حرف می زنه. خیلی سعی کرد بغضش پشت تلفن باز نشه! نمی دونم به خاطر تولدش بود یا به خاطر اینکه ما غربتش رو نشنویم... من این آهنگ رو اصلا دوست ندارم و همیشه یه کانال عوض می کنم یا میزنم next این بار پای تلویزیون نشستم تا غریبه رو داد و خیلی به دلم نشست نمی دونم به خاطر ندا بود یا خودم! تو شک و توی تردید چشمات کجا رو می دید... 9:54 AM Sunday, March 30, 2003
● جایی میان ثانیه ها و دقیقه ها
........................................................................................زمانی بین همه گذرها باید باشد باید باشد که همه رمز ها را باز کند ارمغان ها را پنهان کرده باشد *** می دانم که وعده است میدانم واهی میدانم و بیشتر میدانم که نمی خواهم بدانم پس نگو 11:30 AM Saturday, March 29, 2003
● در حالی که داشتم نوشته پایین رو می نوشتم با خودم فکر می کردم به جای اینکه توضیح بدم که چه جوری دیوونه بازی در میارم و سر صندلی خالی نگرانی هامو داد می زنم ٬بهتر نیست اینجا بگمشون؟
نه! چیه؟! نترس اینجا داد نمی زنم! حداقل سلامتی جمعی خیابونی خواهیم داشت ( چی گفتم !! D: ) 10:19 AM
● من اصولا وقتی تنهایی راه میرم ٬خیلی با خودم نه فقط حرف میزنم ٬بلکه خط و نشون می کشم و تا جایی که ممکنه دست هامو تو هوا تکون میدم و خوب واضحه که فقط گاهی متوجهِ چشمان از حدقه دراومده حضار میشم٬ تازه اونم اگه بهم یه جوری نشون بدن( مثلا تو دانشگاه یه خیری پیدا بشه و در حالی که سعی میکنه از ترکیدن جلوگیری کنه بپرسه : کجایی؟! )
........................................................................................و اماااااااااااااااا تجربه امروز نشون داد که وقتی تنهایی تو ماشین پشت چراغ قرمز هستم برای همراهِ نداشته دلیل و برهان نیارم و جیغ و ویغ نکنم چون ممکنه باعث سکته همشهری ها بشم! ( یه خانومه که نگرانی از حدقه چشماش قل میزد٬ به شیشه زد و گفت دخترم بیا خونه ما یه لیوان آب بهت بدم!!! ) 8:48 AM Tuesday, March 25, 2003
● می پرسم:خوب اون چیه که متفاوتش کرده؟
........................................................................................میگه: اون چیه که متفاوتش کرده... بذار فکر کنم.. : نه .. اون چیه که برای تو متفاوتش کرده : راستش...دقیقا از وقتی فهمیدم که اونقدرها هم که خیال می کردم آدم متفاوتی نیست اینقدر دوستش دارم نمی دونم چرا اما دقیقا بعد از همین جمله همه نگرانی هام آب شد و رفت :) 8:09 AM Monday, March 24, 2003
● يه جايی از The Hours ميگه :
that is what I do emmm..... that is what WE do people live for each other آره!؟ واقعا؟ يه جورايی انگار اين حرفو الان برای بار اوله ميشنوم!! هنوزم دارم ميگم آره؟! 5:24 AM
● دلم از اون روزايی می خواد که سرو تهش معلوم نیست
........................................................................................از اون روزایی که شبش حتی انرژی کلمه گفتن هم نداری چه برسه به فکر کردن!! از اونم بدتر فکر کردن! می دونی بیشتر الان میدونم دلم چی نمی خواد! خودمو... 4:47 AM Thursday, March 20, 2003
● قمری های بی خیال هم فهمیده اند
فروردین است اما آشیانه ها را باد خواهد برد. خیالی نیست! بنفشه های کوهی هم فهمیده اند فروردین است اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد. خیالی نیست! سنگریزه های کناره رود هم فهمیده اند فروردین است اما سایه روشنانِ سَحَری را باد خواهد برد. خیلی نیست! همه این ها درست اما بهار ِ سفر کرده ما کی برمیگردد؟؟ واقعأ خیالی نیست؟! (باز هم) سید علی صالحی سال نو شد عیدتون مبارک :) 10:41 PM
● هميشه و از وقتی يادم مياد عاشق هفت سين بودم و چون از بچگي هفت سين خريدن و چيدن هیچ کس رو قبول نداشتم٬ از خیلی قبل از اینکه یادم بیاد روز آخر سال فکرو ذکرم هفت سین بود.
........................................................................................اینکه همه سین ها باشند اینکه همیشه سین ها از هفت بیشتر میشد ( گاهی ساعتی که عیدی گرفته بودم رو به جای سین غالب هفت سین می کردم) اینکه همیشه سنبل ها رو با کلی وسواس می خریدم و همیشه هم زود پژمرده می شدن اینکه با شوق ماهی ها رو نگاه می کردم و باهاشون حرف میزدم تا به خیال خودم تنها نباشن و زود هم راهی حوضشون میکردم اینکه خیلی وقته تخم مرغها رو یه دست رنگ میکنم و دیگه خودمو روشون نمی کشم و موهامو قیچی نمی کنم که کنارشون بافته بچسبونم اما امروز روز آخر ساله و هفت سین من نصفه مونده... از صبح گیج و مبهوت پای تلویزیون نشستم و کانال های خبری رو دور می زنم و مرتب خبر های تکراری رو از شبکه های مختلف می شنوم..ATTACK BEGINS... شاید نمی خواستم باور کنم و باور نمیکنم .. اما هفت سین ِ من امسال هفت سین نميشه... صلح ٬امنیت ٬آرامش و سکوت تحویل سال رو کم داره. 7:51 AM Tuesday, March 18, 2003
● با اين همه سرو صدا خيلی وحشتناکه دلت چند ثانیه سکوت بخواد!
خدا این افراط و تفریط رو از ایرانیون نگیره که بد جوری داریم سنت هامون رو گرامی میداریم ! اشکال از کجاست که من به هیج وجه نمی تونم با این شادی های چرند هم ذات پنداری کنم!؟کاش این ترق و پوروق ها بود اما این جیغ های بنفش لوس بعدش نبود! دلم یه ثانیه سکوت میخواد آسمون ریسمون می بافم! یه ثانیه ساکت! 8:44 AM
● بعضی دقیقه ها٬
........................................................................................بعضی کلمه ها٬ بعضی جمله ها٬ بعضی نگاه ها٬ حتی بعضی آدمها رو هیچ جوری نمی شه کنار هم تحلیل کرد 8:43 AM Monday, March 17, 2003
● پارسال مامان ديگه نمی تونست بغضش رو پنهان کنه و چشماش اشک آلود بود .خودش ساکت بود و حرف نمی زد .
........................................................................................همیشه ترمینال شلوغ ِ ۲ جای آخرین خداحافظی ها بود و تصاویر آخر... اما این بار ترمینال یک شاهد بود. محکم بغلش کردم ٬تلاشی ناخود آگاه برای حفظ حضورش ...اشک...بغض... زود برگرد...خداحافظ... ای کاش این تصویر خداحافظی بود که نبود.ترمینال یک پله های آخری دارد که بالای پله ایستاد.. برگشت و گریان دست تکان داد . این دست تکان دادن های آخر بدترین تصویر اشک و بغض دلتنگی های چند ماهه من شد . *** امسال که آمد یک هفته طوفانی با سرعت و تغییر و مسخ طوفان گذشت. آخرین ساعات خداحافظی که همه تلاش ها برای ادامه حضورش سیاه بود تنها آرزوی مانده ٬ آرزویِ تصویرِِ ِ جایگزین پله شد.. تصویری با بار بغض سبک تر ... وقتی چشمامو باز کردم تنها جمله ای شنیدم که سنگم کرد دیر شده بود.. خیلی دیر شده بود ... کمتر از یک ساعت تا پرواز... ساعت زنگ نزده بود...باباخواب مونده بود... عجله داشت و فرصت تنگ در آغوش گرفتن های ممتد نبود...من ماندم و رفت... تصویر عوض نشد... هنوز دست تکان دادنهای بالای پله است که اشک محو و موج دارش می کند. 10:42 AM Saturday, March 15, 2003
● اندر کرامات وبلاگ همین بس که
........................................................................................نتیجه تمام تلاش من برای راجع به این ۳-۲ روز نوشتن این بود که فهمیدم سرشار از تناقضم! 8:57 AM Friday, March 14, 2003
● آهوی زنان کلی لینک خوب داره٬ اگه آدم وقتشو داشته باشه وبلاگ خونی خیلی چیز خوبیه ٬ یه درمان با نتیجه فوری برای تعطیل کردن فکرهای چرند! :)
........................................................................................11:28 AM Thursday, March 13, 2003
● امشب
........................................................................................نه فاخته می خواند نه بادها از دره خيزران می گذرند من٬ يک نفر ديگر هستم کاش اين سير سيرک هایِ نفس بريده هم می خوابيدند. سيد علی صالحی 11:09 AM Wednesday, March 12, 2003
● روی زمين می افتد و خون از سرش روی آسفالت می خزد.مات می شوم. مردم جمع می شوند, راننده که پسر جوانی است پياده می شود , گوش خيابان خودش را رها میکند و بهت زده خيره می شود.
........................................................................................بلندش میکنند من خيره به لکه خون می مانم و چشمان خيسم را پشت عينک تيره پنهان میکنم. *** باران می بارد.. تندو ريزو بی وقفه... پنجره را باز می کنم تا قطراتش, سردی دستش به هوشم بياورد و در خيالم لکه خونِ حک شده را ذره ذره در قطراتش حل ميکند. 10:29 AM Tuesday, March 11, 2003
● حدس می زنيد مهمترين و مهندسی ترين وظيفه در يک آزمايشگاه کاملا مهندسی و ترم آخری چی ميتونه باشه؟ ( نويسنده کل جمله رو از اول نگاه ميکنه ببينه جايی هنوز هست که بشه يه مهندسی توش تپوند؟! )
........................................................................................-خواندن گزارش کار با صدای بلند و دستور دادن؟! خير - خاموش و روشن کردن دستگاه ثبت کننده (متشکل از يه خودکار,ورق و يک عدد قرقره!)؟! خييييير -... دينگ.. ۱۰ ثانيه يه سوال حساب ميشه چونه هم نزنين -بالا پايين کردن خودکار مذکور؟! خيييييييييييييييير اصلا خودم ميگم(گوينده به روش نمياره خميازه های پشت هم ميبينه !) خيس نگه داشتن يک کمپرسور و در نتيجه رفت و آمد مکرر به دستشويی اونم با يک لنگ شيشه پاک کنی با فاصله زمانی کمتر از ۵ دقيقه! ( شما جای اونايی که منو در اين رفت و آمد می ديدن بودين چی فکر می کردين؟!) تازه نتيجه رو نگفتم! کمپرسور در شرف سوختن بود! 10:10 AM Sunday, March 09, 2003
● پرسيد: تابستون که برگردم اينجايی ؟
گفتم: آره هستم - نه نيستی (به جواب فکر نمی کردم يه تغييری کرده بود که نمی فهمیدم) -هستم...حتما هستم (و تغيير يادم می آد. ديگه با خنده برای جمله هاش نقطه نمی ذاره..جدی.. ) *** راستی راه برگشت از يه پسر سرما زده که دماغ و دستش از سرما يخ زده بود يه فال برداشتم ,گفت موفق ميشی...موفق باشی... فال رو نگه می دارم ... يه موقعی بهت میدم حتی اگه تابستون نباشه. 10:02 PM
● ۸ مارس رو هم گرامی داشتيم .حرفهای خوب وبد,حرف تندبالحن آروم و حرف تکراری با لحن کوبنده در تريبون آزاد زياد شنيديم
........................................................................................حرفهايی که گاهی همه می گن و حرفهايی که همه می دونن اما گاهی يکی ميگه! اينکه ياد بگيريم انسان باشيم تا لازم نباشه برای حق اوليه نفس کشيدن سلاح داشته باشيم! اينکه يه عده بهايی پرداختن تا ما حالا دانشگاه رفته باشيم و بايستيم و از حقمون بگيم اينکه حالا هم ما بايد يه دردی بکشيم تا دخترمون نکشه اينکه زنها بايد از حق اوليه انسانی که «زندگی کردن برای خود است» برخوردار باشن و هزار تا حرف خوب و بد,با ربط و بی ربط ديگه! اما نتونستيم شورش رو در نياريم و قرمه سبزی رو هر جوری شده با پست مدرنيسم به عنوان نمک زياد هم نزنيم! ميگين نه وبلاگ هر حاضر در جلسه ای رو که بخونين از توصيفاتشون ميفهين گاهی چقدر غليظ ميشيم! 9:51 AM Saturday, March 08, 2003
● حکايتيه!
حالا بيا و ثابت کن که آقايون و خانومای محترم بنده ۲۲ سال از سر گذرانيده ام( با تشديد و تاکيد «ه») ! کی باور می کنه!!! اول که با جديت تبريک ۲۳ سال تمام می شنوم بعدش هم که ۲۱ سالگی رو فوت می کنم! حالا جای شکرش باقيه خطا رو حول و حوش ۱سال سير می کنه وای به حال وقتی که بپرسن : راستی....؟! 11:10 AM
● يه کارت تبريک سال نو به عنوان کارت تبريک تولد کادو گرفتم!! که يه نقطه سفيد و خالی نداره . اما به جای اين که من بخونم, خودش می خونه.انگار به جای نوشته ها يه نوار پر شده از حرف باشه ...
به بهانه تولدت! راستی مبارک باشه! اول فقط سلام بود... يه پفک lina برات می خرم از سر تا پای درازت هم زياده....تازه بارون هم مياد...هر جا که هست حتی زير زمين داد ميزنم : سلام ... از همين حالا و هيچی نشده دلم تنگ شد! 8:36 AM
● خوب خوب خوب...
........................................................................................بهترين چيزی که در حال حاضر پاسخگوی موقعيته اينه که در کمال خضوع و فروتنی و نهايت اعتماد به نفس خدمت حضار عرض کنم که : از ابتدا آغاز می کنيم!!!! (خيلی پررويی ميخواد می دونم! لطفا از ياد آوری بپرهيزيد!) 8:36 AM Monday, March 03, 2003
● اين تکنولوژی من رو کشت
........................................................................................فقط چون راه ديگه ای نداشتم اومدم بابت همه بد قولی ها معذرت بخوام و اميدوارم از نبرد با اين غول بی شاخ و دم زنده بيام بيرون و همه بد قولی ها رو جبران کنم 10:45 AM Monday, February 24, 2003
● دلم يه کاری ميخواد که...نه نه!
........................................................................................دلم يه فکری ميخواد که جرأت نکنه به هيچ کس بگه! کسی ايده ای داره؟!... شاخ و برگ دادنش با خودم 8:03 AM Sunday, February 23, 2003
● کلي فکر ميکنی و فکر می کنی و فکر میکنی و ...
........................................................................................تصميم می گيری *** مثل بچه ها پا می کوبی و گريه می کنی...گريه اون رو هم در مياری: تو نمی فهمی تنهايی يعنی چی! من خوب می دونم! انگار اصلا فکر نکردی انگار تو نبودی که تصميم گرفتی انگار تو نبودی که خسته ای همه چی از اول شروع ميشه با اين تفاوت که اين بار خوب میدونی داری هرز میزنی *** -خوبی -آره 11:25 AM Saturday, February 22, 2003
● اون دينگ که گفتم نه ميرا بود نه زنگ زد
اما من ديگه طاقتم طاق شد... همون چيزی رو شنيدم که نمی خواستم 9:47 AM
● غرق در گل گلدون من و همنوازی خوب گروه گيتار هستم که احساس می کنم يکی از پشت روی شونم می زنه بر می گردم وبا اخم عقب رو نگاه می کنم يه خانوم به سن و سال مامان بزرگ شوکه ميشه .... کسی با من کاری نداشته!
*** صندلی جلوی تاکسی نشستم و چون چيزی برای خوندن ندارم سرم رو به پشتی صندلی تکيه ميدم و غرق در فکر و خيال... يک نفر اسم منو از پشت سر صدا می زنه با حالت يه آدم از عمق هپروت پريده برمی گردم...حتی آشنا نيستن که بگم اسمم رو می دونن! اما اين بار شنيدم يا شايد هم... *** توی اتاق پشت کامپيوتر نشستم و دانشگاه ها رو زير و رو می کنم ... باز هم يکی به پشتم میزنه.. يه نفر صدا می کنه.. اما من تنهام! *** توهم؟! خيال؟! هر چی ميخواد باشه جز اينکه يکی منو صدا کنه و نشنوم! 9:47 AM
● چند روز پيش يه جمله شکايت آميز شنيدم که هدفش من نبودم :
........................................................................................آخه چقدر يه نفر می تونه از اتفاقات مختلف يه برداشت داشته باشه!!! از اون روز کارم شده مصداق پيدا کردن... رتبه يک رو هم با يه فاصله بی رقيب خودم دارم 7:18 AM Thursday, February 20, 2003
● به شماره آخری که جواب ندادم نگاه می کنم : وای مريم..مدرسه...
........................................................................................يه کلاس برام مونده! بدو بدو میرم سراغ استاد و پونصد شونصد بار در حال هِن هِن کردن جمله ها رو با اگر ممکنه و لطف کنيد شروع می کنم. کم مونده بگه يه چرخ بزن ببينم که می گم مرسی ما بر می گرديم!!! و جيم می زنم. وسط راهِ بدو بدو يادم می افته که تا حالا با آرايش مدرسه نرفتم ! سبک سنگينش ياد ابروهای برداشته بچه ها و مانتو های مدرسه آخرين مدل ميندازتم! خودمو که نمی خوام مسخره کنم بالاخره يه وقتی بايد قبول کرد که همه چيز عوض شده ...خوب يکيش هم من... *** قدم های بلند بلند برمی داريم و هر دو با هم از چند روز تعطيل که با هم نبوديم حرف ميزنيم و يه برج العرب سوغاتی می گيرم : اينم واسه کم کردن بهونه هات, کوتاه که نيست آستين هم داره... همين جمله ميشه بهونه و تا خود مدرسه چرند می گیم و خيابون رو ميذاريم روی سرمون و اين جمله دست از سر من بر نميداره: کجای دنيا و کی دوباره می خوای اين خنده ها رو پيدا کنی؟! *** مريم برامون جا گرفته ... سرود ها رو که ميخونن فقط بلند بلند می خونم که خفه نشم همه کلمه ها برام تصوير می شن و به عقب بر می گردن دلم برای همه چيز تنگ ميشه و بلند تر مي خونم... بغض امون نمی ده ... هيچ وقت ميشه که با شنيدن اين سرودها اشک نريزم؟! و اگه نريزم يعنی قوی شدم يا بی احساس!؟ دستهاشون رو به هم حلقه می کنن و از اميد فردای روشن و وعده با هم بودن می خونن و می خونيم و من ديگه جايی رو نمی بينم ...خوندن رو قطع می کنم و سعی ميکنم به فردا فکر نکنم و لحظه رو کش ميدم *** ۱ ساعت و نيم با مريم حرفهای هم رو تأييد ميکنيم و از سفری ميگه که فقط برای من مريمه و مطمئن میشم که هيچ جای ديگه پيداش نمی کنم. عجله داره و بايد بره من برمی گردم دانشگاه...ميگه : اِی ديوونه و خوب می دونه که چه قدر ديوونم فقط برای از اينجا تا فاطمی همراهش ميشم و حاضرم از اون سر دنيا هم بيام و يه عمر هم منتظر باشم اما از اينجا تا فاطمی رو حس کنم و بشه لحظه برای فردا... 7:53 AM Wednesday, February 19, 2003
● سلام
........................................................................................می خواستم بابت اين همه ننوشتن يه چيزی بگم اما ديدم از همه چيز گذشتم . همه چيز هم گذشت اين هم روش... سخت نمی گيرم يا سعي می کنم سخت نگيرم ممنون که حال اين جوجه رو ازم پرسيدين :) 11:43 PM Monday, February 03, 2003
● يه حجم سياه و يه جيغ بی صدا
........................................................................................وقتي اين تصوير خواب باشه, اسمش ميشه كابوس و مهم نيست. اما وقتي در خواب و بيداري ِ عقب و جلو كردن ديروز وآجر چيني فردا, يه پله از زير پات فرار ميكنه و با ضربه اش به لحظه پرت ميشي, ديگه كابوس نيست ,حس يه سقوط مسلمه كه به نفس تنگي و عرق سردش محكومي. ( تصحيح شد... چرا هيچ کس نگفت اين پست بي سرو ته چيه که من الان ببينم!!!!) 8:03 PM Saturday, February 01, 2003
●
........................................................................................- آره خوب فرقي نمي كنه امسال يا سال ديگه.... چشمهام سياهي ميره هيچ كاري هم نكردم... تلويزيون...بحث فرساينده و 1 كيلو خواب! - تو اصلا نميفهمي كه فرداي اين مملكت هم معلوم نيست چه برسه به سال ديگه! جزوه ها رو باز ميكنم... - چرا وقت نكردي!؟ مگه كار ديگه اي هم داشتي؟ با پروژه كذايي و يك ادعاي بي امضا تموم ِ تموم شد(نقطه) -مي دوني چيه!؟ تو نسبت به زندگيت بي توجه شدي! دير شد... -يك سال تكراري تو خونه نداشتي كه بدوني يعني چي... راستي عينكم امروز بازم شكست! 7:31 PM Friday, January 31, 2003
● عرض كنم كه اين روح جستجوگر و خلاق و كاشف و هميشه خواب بنده به هيچ وجه جنبه دو قطره هواي كوهستان برفي نداره!
منو كشت از بس نتيجه گرفت و هی واسه خودش تحليل كرد! هر چي هم بهش ميگم آقا جان! ديرهههههههههههههههه گوشش بدهكار نيست! اما بد هم نميگه : يه ذره دور و برتو نگاه كن... 8:30 PM
● سالن سينما عصر جديد
فيلم بمانی دختری را به قيمت چند ماه اجاره خانه به مردی با سن و سال آدم به زور مي فروشند و بر دف مي كوبند ضربات در سرم دور ميزنند و چند برابر ميشوند كه بي شباهت به شيون مرگ نيست به خودم كه ميآيم سينماروها با شيون عروسي دست ميزنند و پا ميكوبند! (كمبود شادی براي جوانان است حتما!) بماني چقدر دوراست؟ از اينجا تا ايلام؟ يا همين نزديکی ها؟ 11:03 AM
● اگر يه تيله از يه جايی نزديك به زمين ِ اينجا رها كنی
........................................................................................صدای تيله اينقدر ميره و به هيچ چيز نميرسه تا ديوار رو پيدا كنه و برگرده كه بعداز يه مدت صدای چند تا تيله رو ميشنوی كه با هم و بدون هم بالا و پايين ميرن اينجوری سكوت برای يه مدتی ميشكنه اما اون اتاق خالی هنوز خاليه 11:03 AM Monday, January 13, 2003
● زندگی کردن تو يه کلبه شيشه ای اونم با چراغ هميشه روشن...
يه مدت چراغها رو خاموش ميکنم اون چراغِ سبز رو روشن ميکنم ... دفترم کو؟ 11:05 PM
● قضيه اين زنگ زدن اسمها هم حکايتی داره برای خودش!
........................................................................................گاهی يه اسم متناوب در ذهن من چرخ می زنه و اگر احتياج به تمرکز حواس نداشته باشم ميذارم که برای خودش خوب بچرخه و همه جا رو به هم بريزه .گاهی نوسانش ميراست و خودش در آشفته بازار فکرها گم ميشه اما گاهی هم دچار تشديد ميشه و منو از زندگی ساقط ميکنه و يک خط در ميون يک دينگ ميکنه که يعنی به دادم برس چند وقت پيش يکی از اين دينگها منو وادار به تلفن به اونور آبها کرد و معلوم شد که دينگ بيخودی نبوده : تلفن خبر خوشحالی از تنهايی دراومدن دوستی رو به همراه داشت. دينگ بعدی هم به تلفن بعدی منجر شد و پشت اين يکی هم خبری بود: تلفن به آخرين حرفهای خداحافظی تبديل شد و حالا هم يه دينگهکه ول کن نيست اما اين بار اصلا دلم نمی خواد چيزی منتظرم باشه پس دست به تلفن نمی شم اما تلفنم بدجوری منتظر زنگ خوردنه ! يه زنگ بزن بگو خوبم همين! 2:11 AM Sunday, January 12, 2003
● هر چقدر هم من به روی خودم نيارم
هر چقدر هم تا حالا حس نکرده باشم هر چقدر هم به خودم تلقين کنم هر چقدر هم من فرق داشته باشم هر چقدر هم به سرنوشت معتقد باشم جاش ته قلبم خيلی خاليه 10:09 AM
● امروز من با خونه قرارداد بسته بودم که بشينم و بزنم تو گوش هر چی کتاب و مسئله و مشق و عدده
........................................................................................و اما نتيجه فقط کافيه يکی سرشو تو اتاق من بگردونه که اگه خوب بگرده و همه جا رو زيرو رو کنه ۳-۲ تا کتاب درسی ممکنه پيدا کنه که گم شدن تو هزار تا کتاب شعر از اخوان و فروغ و علی صالحی گرفته تا حافظ و مولاناو ... باقيشو بگم سر درد ميگيرين ( انسجام فکری رو داشته باشيد! ) از CD ها بگم که هيچ کدوم بيشتر از نيم ساعت در CD Player دوام نياوردن و از نسترن تا ۵۰سال موسيقی سنتی و BSB چرخيدن! ( باز هم نکته قبلی!) حالا هم چون هيچ مطلب قابل عرضه ای در کتب درسی پيدا نکردم با جديت دارم واسه ۶ نمره از يه درس۱ واحدی ۱۲ مورد از فوائد تمرينات ورزشی رو حفظ می کنم اما هر کلکی می زنم فقط ۶ تاش يادم می مونه ! کافيه نه؟ راستی يادم رفت بگم که چند ساعت عقب مونده تلويزيون رو هم پر کردم که يادم نره چه سيمای عزيزی داريم( اين يکی ديگه انسجام رو ميرسونه! شوخی نکن!) اين بود انشای من از تابستانی که گذرانديم! 10:08 AM Saturday, January 11, 2003
● آدم بودو تولد
آدم بودو بچه گی و آسمانی بلندتر از دستان او و لی لی و گريه و زخم هميشگی زانو ...بزرگ شد آدم بود و صبح ,ظهر ,شب و تکرار آدم بودو اول ماه ,آخر ماه و تکرار آدم بود و درس ,کار, کار و تکرار آدم بود و روزمرگی روزمرگی بودو روزمرگی 11:36 AM
● قاصدک* گفت:
........................................................................................بلندگوهاي جعبهُ جادو را روشن بگذاريد. اگر كمي تاب بياوريد, نواي مخملين شوشا در گوشتان مي پيچد... چنان كه در جان من. و چنان که در جان من 3:58 AM Thursday, January 09, 2003
● من هی ميخوام هيچی نگم و به روی خودم نيارم که اينا که چيزی نيست.سنگ ريزه زندگيه ما هم کيش و پيشتش ميکنيم(لابد سنگ رو کيش ميکنن ديگه!)
........................................................................................آما آی دااااااااااااااااااااااااد آی هواااااااااااااااااااااااااار آهای مردم کمک آهای همسايه ها ياری من امتحان دارم 8:18 AM Sunday, January 05, 2003
● از لاله ها که گذشت سرخ شد سرخِِِِِ ِ سرخ
........................................................................................به دريا رسيد. قدمی به جلو يک قدم از او, يک قدم از دريا, يک رقص از ماسه ها يک قدم از او و آبی دريا آبیِ آبی خيره بود به خورشيد و خورشيد خيره به او نور شد زردِ زرد عقابی از کنارش اوج گرفت.نگاهش به عقاب ثابت ماند تا اوج شد اوج اوج ... پروانه شد روانه اش کردم همان حوالی تا دورت بگردد و بگردد منتظر می مانم تا تو باشی که برگردد 12:09 PM Friday, January 03, 2003
● ها ها ها
واقعا شبح به اين خالیبندی و رفيقبازی نوبره والا! اما خوبه ها! يه دفعه ای آدم تو رفيق بازی بر بخوره! من که مشعوف شدم! اما از اين به بعد من اگه در انظارعمومی ظاهر نشدم نگين چرا! می خوام خاطره خوبی ازم بمونه! راستو دروغش هم با شبح! 1:37 PM
● «اگه می خوای منتظر باشی نپرس چه قدر!»*
........................................................................................وقتی اينو خوندم فکر کردم که اين طبيعت انتظاره و جز اين معنا نداره . اما از ذهنم نرفت,نرفت که نرفت! حالا ميدونم چرا! من ديگه نمی پرسم اما به خاطر اين نيست که نفس انتظار کی,کجا و چرا سرش نمی شه فقط برای اينه که ديگه منتظر نيستم. --------------- * اينو از يه وبلاگ کش رفتم! خوب چی کار کنم نميذاره لينک بدم! 12:03 PM Thursday, January 02, 2003
● اينجا سربازخونست
........................................................................................همه کلاغ پر ها رو بی عيب انجام دادی اما بهونه فراوونه برای گرفتن! پس از حالا حکومت نظامی حکومت نظامی اينترنتی!! 10:28 AM Wednesday, January 01, 2003
● زمانی هياهو و طغيانی هم اگر بود مرز داشت . گوشه دنج خلوت اتاقی بود که مويه های باد را راهی نبود
........................................................................................انگار کشيدن پرده ای... خاموش کردن چراغی... يا هيس بلندی قبل از سکون و بعد سکوت مطلق... ترکيبی از دل تنگی و قهوه و حجم لبريز شب و آوا و نوشتن و خواندن و خيره شدن و فکر کردن و حتی گاهی هم رقصيدن... برای من نامش آرامش بود و دوستش داشتم. *** حالا گمش کرده ام! تک به تک عناصرش را حفظم. هر شب می نشينم به حضور و غياب و کنار هم چيدنشان... همه هستند جز همان الف مثل آرامش 10:34 AM
|
صفحه اصلی
|