- |
Tuesday, December 11, 2007
........................................................................................ Wednesday, December 05, 2007 ........................................................................................ Monday, September 03, 2007 ........................................................................................ Monday, August 20, 2007
●
........................................................................................It seems I have been in love with your love to her :D complicated! huh? I mean reading (re*1000reading) the words makes me want you..no... no...not you BUT the kind of love you have had for...the bitch 3:05 AM Wednesday, August 08, 2007
● ایجا نشستم و دلم می خواد یادم بیاد چه جوری بیشتر از چهار پنج خط می نوشتم و پراکنده نبود و وسطش هم هزار تا ستاره و نقطه نداشت!
........................................................................................* اول این که یادم رفته که حساب کنم اندازه این یارو سیم پیچه بلندتر از اونیه که بشه با هر کوفتوسکوپی نگاش کرد ااااااااااااااه دوم اینکه عین بی سوادا بلد نیستم به این زبون بنویسم بقیه رو هم بگم میشه نکته بعدی رو اعصاب چون تایپ فارسیم هنوز عین keyboard ندیده هاست توروچراپیدا نمی کنم دو کلمه حرف بزنم این گرهه باز شه! 5:51 AM Tuesday, July 31, 2007
● این دختره با لوس ترین لحن ممکن هی میگه
but nothing else matters * یه نکته دیگه اینه که عجیت حسود شدم مصادق رو نمی گم که آبروریزیه اما عجیب از اونا که یه چیزی میگم یه چیزی می شنوی! 4:36 AM
● هیچی دیگه
........................................................................................اومدم بگم باز دلم تنگ شده باز رو یه وقتی استفاده می کنن که یه وقتی از تنگی در اومده باشه نه؟ 4:21 AM Thursday, March 08, 2007
●
........................................................................................Studio: vous n'avez pas peur d'être dirigée par lui? Sandrine Bonnairey: Un peu, D'autant que je vais jouer une autiste, un personnage physiquement abîmé. J'espère qu'il ne va pas dicorcer après! (Rires) Je blague, mais c'est vrai que ce ne sera pas facile, parce que lorsqu'on est face à quelqu'un que l'on aime, on a envie d'être beau.ça va être intéressant de voir jusqu'à quel point il m'aime! (Rires) Studio 6:36 AM Thursday, February 08, 2007
● اما خيابان فقط محل گذر نيست. خيابان فقط ظاهرش نيست، سنگفرش و نئون نيست. مجموعهاي است با آدمهايش و زندگي در آن جريان دارد و جريان داشته.
........................................................................................ببينيد با زبان كه نميشود شوخي كرد و ساختارش را تغيير داد. تمام تلاش من اين است كه شخصيتهاي فيلمهاي من مثل طبقه خودشان حرف بزنند. تغييرات هم در همين حد اتفاق ميافتد نه اين كه ساختارشكني شود. اما اين شخصيتها طبيعي است كه حرفهايي را بزنند كه من دوست دارم. من هميشه ميگفتم كه دوربين مال فرنگيهاست اما ما سعي ميكنيم با اين دوربين عكسهاي خودمان را بگيريم. اين نگاهي كه در اين فيلم به شهر ميشود و به رفتار شهري ميشود با خودش يك نوع از دسترفتگي و سايه بازي پديد ميآورد. سايه بازي روي ديوار. البته سايه بازي در ذهنمان. فرض كنيد شما وقتي از خيابان نادري رد ميشويد، سايههايي در ذهنتان ايجاد ميشود. همان خاطرهها؟ بله تقريبا. اسطوره های تهران پیر اشتباه نشه من فقط سلطان رو دوست دارم 3:28 AM Wednesday, February 07, 2007
●
........................................................................................616. He's Brad Bellick with the Bureau. 617. Sara, what you said ealier, me too. 433. Don't ask Sarah Tancredi to iron your shirt. 99. If you see Jesus on a wall, stay where you are. 41. You can dig a hole ANYWHERE. 33. That if you meet a gay ex-addict don't take him home, he is a government bad guy. 21. Wentworth Miller is seriously hot. 11. You can bleach your hair, and effectively become invisible. 5. The best way to lay low is to walk around with a half-opened shirt that shows off your chest and wear sunglasses as well...because no one notices people with that "European gigolo" look. It is necessary to watch prison break to get the point do noghte di 5:04 AM Tuesday, February 06, 2007
● مرا در خانه سروی هسـت کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمـن دارم حالا گیرم که سروم شبا منتظرم نباشه گیرم که فکر کنه خیلی عوض شده مهم منم اندر سایه قدش 4:38 AM
● حداقل این قدر آخ لیلا آخ دوری آقا جون آخ بچه مرد می کنین
........................................................................................اون بچه رو هم آگاه کنین که هر وقت دوربین نشونش میده در حال نیش باز تا بنا گوش نباشه نکته بعدی ایتکه هنوز باورم نمیشه که بوم رو تو کادر دیدم اما گذشته از غر غر کلی داغ دلم تازه میشه که چه کاریه که همیشه دلم می خواسته و نگاه کردن به معتمد آریا با چادر لای دتدون حسابی انگیزه دکتر شدن رو چاقو چاقو می کنه! 12:25 AM Monday, February 05, 2007
●
Harry Goldfarb: what is the big deal about being on a television?!those pills you are taking will kill you before you get of! for Christ sake Sara Goldfarb: big deal?! you drove up in a cab did you see who had the best seat? i am somebody now Harry! I'm somebody now, Harry. Everybody likes me. Soon, millions of people will see me and they'll all like me. I'll tell them about you, and your father, how good he was to us. Remember? It's a reason to get up in the morning. It's a reason to lose weight, to fit in the red dress. It's a reason to smile. It makes tomorrow all right. What have I got Harry, hm? Why should I even make the bed, or wash the dishes? I do them, but why should I? I'm alone. Your father's gone, you're gone. I got no one to care for. What have I got, Harry? I'm lonely. I'm old. Harry Goldfarb: You got friends, Ma. Sara Goldfarb: Ah, it's not the same. They don't need me. I like the way I feel. I like thinking about the red dress and the television and you and your father. Now when I get the sun, I smile. Requiem for a dream 11:37 AM
● بهار،تابستان،پاییز،زمستان وبهار
........................................................................................فیلم به شدت کند ،کم شخصیت ،کم حرف،کم اتفاق و باز هم به شدت دل انگیز فکر می کنم از اون فیلم هاست که خیلی به حال و هوای آدم بستگی داره، به من که خیلی چسبید. * از صبح که با سر درد پامو تو آزمایشگاه گذاشتم، همش می دونم که الان یه چیزی میشه ! اما نمیدونم چرا نشده البته تا حالا. همونقدر که از هزار تا کار رو با هم انجام دادن متنفرم، مجبور شدم هم بنویسم هم آماده presentation بشم هم دو تا آزمایش رو هم زمان پیش ببرم هم به سوال این بچه ها جواب بدم و در ضمن مواظب باشم سرم از درد منفجر نشه 2:41 AM Thursday, February 01, 2007
● این جناب تجربه انگار اصلا و ابدا نمی خواد قبول کنه که اگه هست، اگه اجازه داشته که باشه به خاطر ویژگی فطری قایم شدن در پستو (پشت هزار تا پرده) است.
........................................................................................اما انگار که موقع تولد از دم شیطانی بی نصیب نمونده و بدجوری داره راهشو شخم میزه نمیتونی حقیقت رو پشت کتاب و فیلم و سریال های شبانه مخفی کنی * حداقل چند دفعه(حتما بیشتر از یه دفعه) در روز این صفحه در حال refresh شدنه! نمی دونم کلاه سیاهش کجاست که منتظربیرون پریدن خرگوش سفیده هستی، اما کلی مایه لبخند کج گوشه لب شده. * چی بگم خیلی خوشحالم خیلی که می شناسمت اینجوری نگام نکن، دلم می خواد دستمو بذارم زیر چونم، نوشته هات رو تو سکوت تنها یی بخونم و عاشقانه فکر کنم که چه خوبه که می شناسمت * 2:02 AM Monday, January 29, 2007
● تقدیمی
ای که رد کمرت همه ی دیوار های خانه ام را مقعر کرده ای که چشمان شادی ات همه ی جشن هایی را که شرکت میکنم، خالی از حضور میکند ای که درختی نمانده تا انگشتان سفید و ظریفت بر پوست تیره اش را خواب ندیده باشم ای که همه ی صداهای روز مره ام را آلوده کرده ای و دیگر صدا نمیکنی ای که عادت زمستان پرستی ام را چال کردهای و شکوفه ها را معشوقه های گریز پا ای که یک دست بلیز و شلوار خاکستری داری و شب ها برهنه میخوابی ای که خط خطی به چشم من می آیی و یکدست از چشمان اکلیلی نگهبان جاده ی شیری میروی نگاه کن! 6:19 AM
● وای وای وای
........................................................................................یه چیزی میگن این جور وقتها... آهان تجربه مدتها بود یادم رفته بود،عصبانیت جقدر می تونه عمیق باشه 1:05 AM Friday, January 26, 2007
●
........................................................................................همه شهامتم به علاوه همه قدرتم در قانع کردن به نامتعارف رو جمع کردم م رفتم دم در اتاق استاد. گفت تا حالا بهش فکر نکردم اما الان که فکر کردم دیدم همینیه که تو می خوای آخ جون ça sera avec honneur et ça me fait plaisir 5:52 AM Wednesday, January 24, 2007
● گوشی هیچ کارمو که میذارم کنار ساعت بوق بوق کن صبحگاهی یه هدف بیشتر ندارم
........................................................................................اونم اینه که هنگام برقراری ارتباط از خودش صدا صادر کنه(ساعت بوق بوق واسه خودش یه پا دنیاست. مثلا رادیو هم هست) اما اما این هیچ کاره گاهی هم که نولید noiseمیکنه وقتیه که داره دنبال بزرگتر خودش می گرده واسه من?نچ ساکتِ ساکته 6:36 AM Monday, January 22, 2007
● چرا حالم اینجوری بود؟¨
........................................................................................پیدات نکردم٬ وقتی هم که پیدات نمی کنم شروع می کنم به خود آزاری! چه جوری؟گذشته خونی! مگه چی پیدا کردم که تا حالا نمی دونستم؟ ۱۲ روز فاصله ۲ تا از روزها ۱۲ تا جهنم منه! شروعش خوب می دونم چه روزیه... خیلی خوب ... اون موقع ها وقتی به روز دوازدهم می رسیدم٬ اگه از یکی از بیهوشی هام می اومدم و هنوز مرفینی بودم٬ فکر می کردم مال منه! نبود...نیست. اگه وسط اشک بهش می رسیدم٬ فکر می کردم همونه که تو میگی: تخیل! (یعنی پرسیده بودم و دروغ گفته بودی!) ۱۲ روز امروز شمردم... برای اولین بار! به نظرت چند تا اولین دیگه وجود داره؟ * تا وقتی بگردی٬ پیدا می کنی. 1:25 PM Sunday, January 21, 2007
● هی میرسم کنار دانستگی
........................................................................................اما باز ندانسته عاشقم! میروم کتابی برای گريز از گمان گريه بخوانم، میروم از ميان تمام روياها رازی، آوازی، رازی شبيه آوازی بياورم. هی میرسم کنارِ خويش و باز سايهسارِ صدای تو جای ديگریست. زور که نيست، کوتاه بيا دلِ نامسلمانِ منِ خراب! پنهانگريز قيد و قاعده را اختياری از آبروی آينه نيست، ترا نيز به انعقاد هر آریِ بیدليل عادت ندادهاند! علی صالحی 10:04 AM Thursday, January 18, 2007
● یعنی انگار نه انگار تر از این همه ممکنه؟
........................................................................................رژه کلمات٬ در حالی هر بار می گم فکر می کنم دیگه بار آخره! 6:05 AM Wednesday, January 17, 2007
● لازم به ذکر می باشد که دندونام هیچیشون نبود٬ این یک
........................................................................................* باز می گردم. همه ی این سالها را. به سرگشتگی نوجوانی ام. هیچوقت فکر کرده ای آنکه سفر کرده است چه باری با خود به همرا می برد. من نمی خواستم بروم اما -در سرگشتگی بین تو و آرزوهایت- مثل احمقها فکر کردم که آنچه که نمی خواهم همان چیزی است که باید دنبالش بروم. با همان روحیه ی خود آزاری چریکی بچه های سالهای انقلاب. هنوز زمینش نگذاشته ام. بار را. وزن آن همه را. خواهم گذاشت؟ نمی دانم. می خوانم: تن تو مثل تبر ... تن من ریشه ی تر ... تپش عکس یه قلب ... مونده اما رو دلم ... من هنوز پُرم از آرزو. هاه! بد هم نیست. بچرخ تا بچرخیم. لیلای لیلی * اخبار فرهنگی رو همه جانبه دنبال می کنم٬ دقیق تر عرض کنم : امروز میریم که ببینیم اولین شب آرامش رو * انگار راسته که بعضیا هیچ وقت٬ بعضی چیزا رو یاد نمی گیرن! مثلا من تایپ فارسی رو! و اما جمع بندی اجتماعی فلسفی رو بعدا عرض خواهم کرد اینم چهار 5:36 AM
|
صفحه اصلی
|